مقالات وارده - معرفت فطری: عقلی یا شهودی؟ مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط س.هاشمی پور   

 

سخني با جناب برنجکار در حاشيه مناظره با جناب ميلانيfetri

 

جناب آقای برنجکار

با عرض سلام و ادب، به عنوان يکي از خوانندگان سمات، مناظره شما با جناب ميلاني را چندين بار خواندم و ابهامات و اشکالاتي در نظريه و سخنان شما ديدم که اميدوارم پاسخگو باشيد.

شما درجايي مي گوييد:

"خود خدا را شهود و درک مي کنيم " ولي در جاي ديگر بعد از تذکر جناب ميلاني مبني بر اينکه روايات فراواني هست که مي گويند به ذات خدا نمي توان رسيد و اين روايات مخصوص رؤيت و معرفت حسي نيست، مي گوييد: "همه اينها درست است. ما با قواي بشري خودمان نمي­توانيم به ذات خدا برسيم." واضح است که اين دو سخن شما متناقض هستند.

در جمله اول و بلکه سرتاسر نظريه خود مي گوييد که "خود خدا" را شهود مي کنيم و تعبير "خود خدا" معنايي غير از "ذات خدا" ندارد، پس مدعي هستيد که ما ذات خدا را شهود مي کنيم؛ اما در جمله دوم اعتراف مي کنيد که ما با قواي بشري خودمان نمي توانيم به ذات خدا برسيم!

چگونه است که از يک سو مي گوييد ذات خدا را شهود مي کنيم و از سوي ديگر، رسيدن به ذات خدا را با قواي بشري نفي مي کنيد؟! مگر شما طبق نظريه خود ادعا نمي کنيد که اين شهود، يک معرفت قلبي است و مگر قلب يکي از قواي بشري نيست؟ پس پذيرفته ايد که با يکي از قواي بشري (قلب)مي توان به ذات خدا رسيد! و ديگر نمي توانيد مطابق عقيده صحيح عقلي و ديني مطلقاً بگوييد که با قواي بشري نمي­توان ذات خدا را شناخت بلکه بايد قلب را استثنا کنيد!

پس يا به طور مطلق نگوييد قواي بشري توان شهود خدا را ندارند و قلب را مستثني بدانيد! و آنگاه پاسخگوي اين سئوال باشيد که چگونه ذات فراتر از مکان و زمان توسط قوه اي محدود در زمان و مکان يافت مي شود، و يا اينکه دست از نظريه خود برداريد!

ممکن است بگوييد: ما تأکيد داريم که اين شهود را خدا به ما مي دهد نه اينکه خود ما مستقلاً بتوانيم به آن برسيم و اينگونه است که تناقضي بين دو جمله فوق باقي نمي ماند؛ يعني آنجا که مي گوييم خدا را شهود مي کنيم منظورمان با اعطاي الهي است اما آنجا که شهود را نفي مي کنيم منظورمان مستقلاً و بدون اعطاي خداوند است.

اما اين سخن، دردي را دوا نمي­کند و رفع تناقض از بيانات شما نمي نمايد. چرا که اصلاً بحث اين نيست که عطا کننده اين شناخت چه کسي است و هيچ فرقي هم در مورد اشکال فوق نمي کند، بلکه مهم اين است که به هر حال نتيجه اين عطاي الهي و معرفي الهي ـ به قول شما ـ شهودي است که در وجود ما رخ مي دهد و اين ما هستيم که ظرف اين شهود قرار مي گيريم و اثر آن معرفي خدا را در خود مي يابيم و وجدان مي کنيم. يعني طبق نظريه شما، نتيجه فرايند معرفي خدا ـ خودش را ـ اين است که خدا در ظرف قلب ما که يکي از قواي بشري است، وجدان و شهود مي شود، پس دوباره همان اشکال اصلي برگشت مي کند که ذاتِ فراتر از مکان و زمان محال است که در ظرف ادراک محدود در مکان و زمان ـ چه حس باشد چه عقل و چه قلب و... ـ قرار گيرد.

اگر به اين اشکال توجه شود، ديگرنمي توان در جواب گفت: خدا اين ادراک و شهود را به ما مي دهد! زيرا شهود خدا در ظرف ادراک ما، في نفسه محال است و نسبت انجام محال ذاتي به خداوند بي معناست.

شما براي جواب از اين اشکال، تنها يک راه داريد و آن اين است که بگوييد: در واقع اين ما نيستيم که خدا را مي يابيم و شهود مي کنيم بلکه خود خدا خودش را مي يابد و خدا خودش را شهود مي کند! که اين همان نظريه عرفان، مبتني بر اتحاد وجودي و بلکه عينيت خدا و خلق است. چيزي که شما خود، در جاي ديگر نفي اش مي کنيد.

خلاصه يا بايد بپذيريد که محال عقلي است ذات خدا در قواي محدود بشري ـ که يکي از آنها قلب است ـ شهود و وجدان شود که در اين صورت ديگر نمي توانيد بگوييد خدا چنين محالي براي ما انجام مي دهد! و نتيجتاً بايد دست از نظريه خود برداريد، و يا بايد برخلاف حکم قطعي عقل، قائل شويد که ذات خدا در ظرفي از ادراکات محدود بشري(قلب) وجدان و شهود مي شود، و يا اينکه قائل به نظريه عرفا مبني بر اتحاد وجودي ما با خدا شويد و بگوييد اصلاً ما و خدا دو چيز نيستيم بلکه در دار هستي يک موجود است که آن خداست و او خودش را شهود مي کند!

جالب اينجاست که شما در جاي ديگري از اين مناظره مي گوييد: " اصلا چون از جوهريت خدا چيزي در ما وجود ندارد، ما نمي توانيم خدا را مستقيماً شهود کنيم." که اين سخن از چند جهت قابل تأمل است.

اول اينکه منظور شما از "مستقيم" در تعبير "شهود مستقيم خداوند"که آن را نفي مي کنيد چيست؟

اگر منظورتان اين است که ما مستقلاً و بدون اينکه خدا اين شهود را به ما بدهد نمي توانيم به آن برسيم، اما وقتي خود خدا اين را به ما بدهد اين شهود در ما واقع مي شود، در اين صورت همان مشکلي را دارد که در بالا بيان شد و گفته شد که شهود خدا در ظرف قواي بشري محال است چه بگوييم خدا آن را به ما مي دهد و چه بگوييم مستقلاً به آن موفق مي شويم؛ هر دو محال است؛ نفس اين شهود محال است، چرا که لازمه اش شهود ذات فراتر از مکان و زمان در ظرف محدود به مکان و زمان است.

اما اگر منظور اين است که شهود خدا دو نوع است: يکي مستقيم و ديگري غير مستقيم! بايد پرسيد مگر شهود خدا بنا بر تعريف معتقدان به آن ، همان مواجهه مستقيم و ادراک حضوري و وجداني خدا نيست ـ همان مثال آتش که گفتيد ـ ؟! پس ديگر چيزي به نام شهود غير مستقيم، چگونه مي تواند معنا داشته باشد؟! شهودِ غيرمستقيم مفهومي متناقض است چرا که اگر ادراکي از نوع شهود باشد، مستقيم است و اگر غير مستقيم باشد، ديگر شهود نيست.

دوم اينکه شما در همين تعليلي که براي نفي شهود مستقيم خدا آورده ايد، عقيده شرعي دروني تان را ناخواسته بروز داده ايد. عقيده اي که در تضاد با نظريه مقبولتان است! زيرا علتي که شما به درستي براي نفي شهود مستقيم خدا آورده ايد، همان نفي اشتراک جوهري خدا با ما و به عبارت ديگر، اتحاد وجودي خدا با ماست. يعني چون چيزي از ذات و جوهر خدا در ذات ما وجود ندارد و هيچ اتحاد و سنخيتي بين ذات خدا و ما نيست، پس هر چه را که در ذات خود ادراک و وجدان کنيم غير از خداست و عقلاً محال است که بتوانيم ذات خدا را در درون خود وجدان و شهود کنيم. چنانچه خود در جمله اي پيشتر مي گوييد: "اينطور نيست که از جوهر خدا چيزي در ما هست که ما وقتي او را درک مي کنيم [بگوييم] خدا را درک کرده ايم. ما اين اعتقاد را نداريم."

خود همين تعليل صحيح، نشان مي دهد جمله بعدي شما صحيح نيست که گفته ايد: "اما البته خداوند قادر است و مي تواند خودش را به درجاتي معرفي کند"!. چرا که نتيجه واضح نفي اتحاد جوهري ما و خدا اين است که هر چه در درون ما وجدان شود غير از ذات خداست و شهودات باطني ما به دليل تباين ما با ذات خدا هرگز قادر به يافتن ذات خدا نيست و اين امر ذاتاً محال است و ديگر معقول نيست گفته شود، خدا چنين امر محالي را به ما اعطا مي کند و ذات خودش را مشهود ما قرار مي دهد!

با بياني که گذشت روشن مي شود، معنايي که شما براي روايات ذکر شده در تأييد نظريه خودتان برداشت کرده ايد صحيح نيست، زيرا معنايي است که برهان عقلي بر بطلانش داريم . بنابراين ديگر نيازي به بررسي نوع استناد شما به تک تک آن روايات نيست؛ اما جا دارد در اينجا تنها به يک مورد از آن روايات اشاره شود و قرائن داخلي و خارجي آن بررسي گردد:

روايتي از امام صادق عليه السلام آورده ايد که خطاب به ابو بصيرمي فرمايد: إن المؤمنين ليراه في الدنيا قبل يوم القيامة ألست تراه في وقتک هذا. و ليست الرؤية بالقلب کالرؤية بالعين...

شما اين روايت را صريح در معناي شهود قلبي ذات خدا مي دانيد در حالي که توجه نداريد در روايات ديگري صريحاً احاطه قلبي و إبصار قلبي نسبت به ذات خداوند نفي شده است و درباره آيه «لا تدرکه الأبصار» فرموده اند که منظور از أبصار، چشم­ها نيست بلکه منظور بصائر قلبي و احاطه و درک قلبي است و خداوند مي خواهد بفرمايد که حتي قلب که ادراکي قوي­تر و وسيع­تر از چشم دارد، قادر به درک و وجدان ذات خدا نيست چه رسد به چشم![1]

نکته مهم اينکه از تعبير "أوهام" که در اين روايات به کار رفته نبايد چنين تصور کرد که منظور از آن، تنها همان معناي "وهم" و "توهمات" ي است که در زبان محاوره ما جاري است و در مورد تخيلات بي پايه و بدون حقايق خارجي به کار مي رود. بلکه معناي وهم در اينجا اعم از اين معناي عرفي است. چنانچه اضافه اوهام به قلب (أوهام القلوب) و نيز به کار بردن تعبير بصائر به عنوان معادل آن و همچنين مصاديق ذکر شده براي اين اوهام القلوب (آگاهي به شعر و فقه و...) نشان مي دهد که منظور از اوهام القلوب، مطلق ادراک قلبي و بلکه عقلي است و به تعبير ديگر، منظور، ادراکات غير حسي است که چنين ادراکاتي مطلقاً نسبت به ذات خدا نفي شده است. پس ديگر صحيح نيست کسي بخواهد بگويد، دو نوع ادراک قلبي داريم؛ يکي وهمي است و ديگري مثلاً شهودي، و روايت تنها مي خواهد وهمي را نفي کند!

بنابراين معناي صريح اين روايات با معناي شما براي روايت اول مخالف است و دليل عقلي نيز اين روايات را تأييد مي کند. خصوصاً اينکه با توجه به تعبير امير مومنان عليه السلام که فرمود: " رأته القلوب بحقائق الإيمان" معناي رؤيت قلبي در روايت مورد استناد شما نيز روشن مي شود. چرا که در اين فرمايش حضرت، سخن از اعتقاد و ايمان است. يعني قلب­هايي که حقيقتاً به خدا ايمان مي آورند، آنچنان اعتقاد محکم و بدون شکي نسبت به خداوند دارند که گويا او را مي بينند همانطور که در وجود چيزي که ديده مي شود، شکي نيست.

اين گونه تعابير در سخن، خصوصاً کلام بليغ امير مومنان امري رايج است. حتي خود ما نيز درمحاورات روزمره از اينگونه تعابير استفاده مي کنيم و مثلاً وقتي به وقوع امري يا نتيجه عملي در آينده اعتقاد راسخ داريم مي گوييم: آن روز را مي بينم که فلان واقعه رخ خواهد داد. يا آن روز را مي بينم که سزاي ظلم خود را مي چشي.

نکته ديگر در روايت ابو بصير اين است که در انتها حضرت به گونه استفهام انکاري به او مي فرمايد: آيا تو در اين وقت خدا را نمي­بيني؟! در اينجا طبق نظريه شما بايد گفت که درآن وقت به قدرت و تصرف امام، شهود و معرفت قلبي خدا براي ابوبصير رخ داده و به اذن خدا چنين حالتي براي او پيش آمده تا وي متوجه شود که حتي در اين دنيا هم شهود ذات خدا امکان دارد!

حال سئوال مهم اين است که اگر چنين بوده، پس چرا ابوبصير هيچ گونه سخني از اين شهود ناگهاني خود به صورت تأييد آن براي امام يا بيان آن در روايت به ميان نياورده است؟! يعني جا داشت که در پاسخ امام مثلاً بگويد: بله، الان خدا را يافتم! يا در انتهاي روايت بگويد: در آن موقع شهود خدا برايم حاصل شد! اما مي بينيم که ابوبصير پس از اين استفهام انکاري امام، هيچ گونه اظهاري مبني بر شهود خدا در آن لحظه ندارد!

بنابراين نه سخن امام عليه السلام درباره شهود ذات خدا بوده و نه چنين امر محالي براي ابوبصير پيش آمده است! بلکه معناي سخن امام عليه السلام چيزي نيست جز همان معناي رؤيت قلبي در کلام امير مؤمنان عليه السلام که کنايه از شدت ايمان و اعتقاد راسخ به خداوند است.

يعني امام مي خواهد به ابوبصير بفرمايد، مگر همين الان با وجود اين همه نشانه هاي قدرت و حکمت خدا، ايمان و يقيني راسخ به وجود وي نداري آنچنان که گويا او را مي بيني. چنانچه امام رضا عليه السلام با اينگونه تعبير در تفسير صفت ظاهر براي خداوند مي فرمايد: ف«َأَيُّ ظَاهِرٍ أَظْهَرُ وَ أَوْضَحُ مِنَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لِأَنَّكَ لَا تَعْدَمُ صَنْعَتَهُ حَيْثُمَا تَوَجَّهَت»‏ [2]

يعني خداوند از هر چيزي ظاهرتر است چرا که به هر جا رو کني فعل و صنع خدا را مي­بيني. پس ظاهر بودن خدا نه به معناي ظهور ذاتي بلکه به معناي ظهور صنع و فعل خداوند است، همانگونه که درروايت مورد بحث، رؤيت خداوند نه به معناي رؤيت بصري يا شهود قلبي ذات خدا، بلکه به معناي ايمان محکم و شدت يقين به وجود خدا ست.

علاوه بر اينگونه استنادات به روايات، شما پاسخ­هاي نادرستي به بعضي احاديث مخالف نظريه خود نيز داده ايد مثلاً در پاسخ به اين روايت که مي فرمايد : "طريقي براي اثبات خدا جز از راه عقل نيست"، مي گوييد: "معرفت قلبي اصلاً ربطي به اثبات وجود خدا و صفاتش ندارد... معرفت قلبي که خدا را اثبات نمي کند"

اين پاسخ حقيقتاً موجب شگفتي است! آيا وقتي کسي بنا بر نظريه شما، خدا را در درون خود وجدان مي کند، وجود خدا به طريق أولي برايش اثبات نمي­شود؟! آيا وقتي در درون خود مثلاً غم را مي يابيم، وجود غم برايمان اثبات نمي شود و تصديق نمي کنيم که غم هست؟!

ممکن است بگوييد: منظور اين است که شهود خدا فراتر از اثبات خداست و معرفتي بالاتر از اثبات خداست، اما اين جواب شما نه تنها رفع اشکال نمي کند بلکه آن را تأييد و تأکيد مي کند چرا که فراتر بودنِ معرفت شهودي نسبت به اثباتِ وجود خدا، بيانگر اين مطلب است که شهود خدا، علاوه بر آن معرفت پايين تر(اثبات خدا) معرفتي بالاتر و بيشتر(شناخت ذات خدا) به ما مي دهد نه اينکه آن معرفت پايين تر را نداشته باشد!

بنابراين بسيار عجيب است که بخواهيد منکر اين مطلب شويد که در دلِ شهود ذات خدا، اثبات وجود خدا نيز به طريق أولي قرار دارد. چنانچه خود شما در جاي ديگر به اين مطلب اعتراف مي کنيد و مي گوييد: " بنابراين اگر ما نتوانستيم از طريق عقلي اثبات کنيم و از طريق قلبي به خدا رسيديم، خدا را انکارنمي کنيم" يعني شما معرفت قلبي را اثبات کننده وجود خدا مي دانيد و معتقديد، کسي که از طريق عقلي، وجود خدا برايش اثبات نشده ولي به معرفت قلبي رسيده، بايد به خاطر معرفت قلبي به وجود خدا اقرار کند! و اين مطلب ابطال روشن ادعاي خودتان است که گفتيد: "معرفت قلبي، خدا را اثبات نمي کند".

بنابراين بايد بپذيريد که نظريه شما راه ديگري ـ به نام شهود و معرفت قلبي ـ براي اثبات خدا در کنار راه عقلي، ادعا مي کند و اين خلاف روايات اهل بيت است که تنها راه اثبات خدا را استدلال عقلي مي دانند.

همچنين جناب ميلاني روايتي از امام صادق عليه السلام نقل کردند که امام، معرفت به هر چيز را به چهار وجه مي دانند: 1. تصديق به وجود آن 2. شناخت کنه ذاتش 3. شناخت کيفيتش 4. شناخت علتش و آنگاه مي فرمايد: غير از وجه اول يعني تصديق به وجود خدا بقيه آن معرفت­ها درباره خداوند ممکن نيست.

اين روايت صريح است در اين مطلب که مخلوق، درباره ذات خدا تنها مي تواند به اثبات وجود او برسد و علم به کنه ذات خدا ممتنع است.

شما در پاسخ به تضاد اين روايت با نظريه خود مي گوييد: " معلوم است که اين چهار تا اقسام معرفت عقلي است و اين هيچ ربطي به معرفت فطري و قلبي ندارد"!

يعني شما اقسام فوق را تنها براي معرفت عقلي مي دانيد در حالي که اين بر خلاف صريح روايت است. چرا که روايت، مطلق معرفت به يک چيز را چهار وجه مي داند و در مورد ذات خدا، تنها اثبات وجودش را ممکن مي داند و معرفت به کنه ذات خدا را براي مخلوق محال مي داند. نفرمود تنها معرفت عقلي به کنه ذات خدا محال است، بلکه مطلق معرفت مخلوق به کنه ذات خدا را ناممکن مي داند.(فليس من هذه الوجوه شيء يمکن المخلوق أن يعرفه من الخالق...) چه از راه عقل حاصل شود و چه از راه قلب، چرا که مسلما قلب هم قوه اي از قواي همين مخلوق است.

علاوه بر اين، شما چگونه از کنار روايتي که مي فرمايد: "کمال معرفته التصديق به" و دو بار در مناظره مطرح شده مي گذريد؟! در اين روايت نيز تصديق به وجود خدا،کمال معرفت به خدا و بالاترين حد آن دانسته شده است و اين مطلب به صورت مطلق بيان شده است. يعني نفرمود، کمال معرفتِ عقلي به خدا، تصديق به وجود اوست که شما بتوانيد بگوييد: اما با معرفت قلبي به کنه ذات خدا مي رسيم! بلکه حضرت، مطلقاً بالاترين حد شناخت خدا را اثبات وجود او مي داند.

اگر بگوييد: تصديق، کار عقل است پس منظور از معرفت، تنها معرفت عقلي است! مي گوييم اينکه تصديق کار عقل است دليلي براي تقييد روايت نمي شود بلکه آشکارا مصادره به مطلوب است! زيرا ما هم مي گوييم تصديق کار عقل است و چون روايت، کمال معرفت به خدا را مطلقاً تصديق به وجود او مي داند، پس روايت، کمال معرفت به خدا را همان معرفت عقلي به وجود او مي داند.

همچنين بايد به رواياتي که رسيدن به ذات خدا را مطلقاً ـ چه از راه عقل و چه قلب و... ـ نفي مي کنند توجه کرد. رواياتي که در مناظره هم مطرح شده مثل: "ليس برب من طرح تحت البلاغ" و يا " إن الله أکبر من أن ينال". مي فرمايد: چيزي که بتوان به ذات او رسيد ـ از هر راهي ـ اصلاً خدا نيست! و مي فرمايد: خدا والاتر از آن است که بتوان به ذات او دست يافت ـ چه عقلي و چه قلبي و ... ـ

والسلام



  1. 1.مثلا این دو روایت:

عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فِي قَوْلِهِ «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» قَالَ إِحَاطَةُ الْوَهْمِ أَ لَا تَرَى إِلَى قَوْلِهِ قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ لَيْسَ يَعْنِي بَصَرَ الْعُيُونِ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ لَيْسَ يَعْنِي مِنَ الْبَصَرِ بِعَيْنِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها لَيْسَ يَعْنِي عَمَى الْعُيُونِ إِنَّمَا عَنَى إِحَاطَةَ الْوَهْمِ كَمَا يُقَالُ فُلَانٌ بَصِيرٌ بِالشِّعْرِ وَ فُلَانٌ بَصِيرٌ بِالْفِقْهِ وَ فُلَانٌ بَصِيرٌ بِالدَّرَاهِمِ وَ فُلَانٌ بَصِيرٌ بِالثِّيَابِ اللَّهُ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ يُرَى بِالْعَيْنِ ..کافی ج1 ص98

ودر روایت دیگر فرمود: يَا أَبَا هَاشِمٍ أَوْهَامُ الْقُلُوبِ أَدَقُّ مِنْ أَبْصَارِ الْعُيُونِ أَنْتَ قَدْ تُدْرِكُ بِوَهْمِكَ السِّنْدَ وَ الْهِنْدَ وَ الْبُلْدَانَ الَّتِي لَمْ تَدْخُلْهَا وَ لَا تُدْرِكُهَا بِبَصَرِكَ وَ أَوْهَامُ الْقُلُوبِ لَا تُدْرِكُهُ فَكَيْفَ أَبْصَارُ الْعُيُونِ ..همان ص99

2. کافی ج 1 ص122

 

فصلنامه معرفتى اعتقادى سمات

geld-1-4

اول دفتر

گام بلند امپراطور برای سقوط / مدیر مسئول

در خبرهای ماه گذشته آمده بود که دولت اوباما گامی دیگر در دفاع از عمل شنیع و ضد انسانی همجنس بازی برداشته و اعلام کرده است که روابط خود را با دولتها بر اساس میزان اهتمام آنها به مساله همجنس بازی تنظیم خواهد کرد. غرب مدرن از آغاز تکون خود در مسیری خارج از فطرت توحیدی و الهی انسان حرکت کرد تا آنجا که اگر مدرنیته را به «تمدن ستیزه گر با فطرت آدمی» تعریف کنیم بیراه نگفته ایم.

این روزها بیش از گذشته، اخباری دال بر بحرانی بودن تمدن اومانیست و زرسالار مدرن غربی با محوریت آمریکا به گوش می رسد و همه چیز حکایت از افول تمدنی دارد که قریب به دو قرن است غرب و شرق عالم را در سیطره نظری و تمدنی خود گرفته است. دفاع رسمی و هنجاری از عمل شنیع همجنس بازی که در ذهن همگان یاد قوم معذب لوط را زنده می کند، بر اساس سنن قطعی و غیر قابل تبدیل الهی نشانه ای گویا از به پایان رسیدن این تمدن است.

ادامه