مقالات - اصول شتاخت مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط ماجد کاظمی   

 

اصل اول: 0
ايمان به واقعيت خارجی: تشكيك در واقعی بودن عالم و انكار واقعيت آن، و آن را خيال پنداشتن، تفكر عقلی و بحث اعتقادی را از ريشه مي خشكاند. گذشته از اين، اگر انسان واقعيت داشتن جهان خارج را منكر شود چگونه می توان با او به  تفاهم رسيد، او را قانع كرد و به سمت حقيقت برگرداند؟  بحث كردن حول اين موضوع به برهان عقلی  نیاز ندارد؛ همچنين به اوليات و بديهيات هم ﻧﻤﻲباشد چون كسي كه وجود خارجي را (كه بديهي ترين چيزهاست) منكر شود همه چيز را منكر مي شود و بحث با او امكان ندارد مگر با جوابي كه بر الزاميات و فطرت استوار باشد. در آن صورت است كه اين شخص مريض يا ديوانه به وضع عادي و سالم خويش برمي گردد. پرواضح است كه توضيح واضحات بسيار مشكل است. واقعي بودن جهان خارج نيز از امور واضح و بديهي است كه نياز به دليل و برهان ندارد.
اصل دوم:
عقل اساس تفاهم بشری: از جمله اصول شناخت، پذیرش اين امر است كه عقل اساس تفاهم بشري است. يکی از بديهی ترين قواعد عقلی، قانون عليت است. (به اين معنا كه هر معلولي علتي مي خواهد و هر اثري مؤثر). همچنين قانون عدم تناقض و چيزهايي كه برمبناي آنها برهان اقامه مي شود. اگر انسان عقل و عقل گرايي در تصور و تصديق را انكار كرد ديگر نمي تواند هيچ حقيقتي از حقايق عالم را اثبات كند حتی قضاياي حسي و تجربي را.
اصل سوم :
قیمت و ارزش شناخت: يکی ديگر از اصول شناخت، اعتقاد به قيمت و ارزش شناخت است و اينكه عقل بشري توانايي شناخت اشياء (البته نه شناخت کنه و ذات اشياء همانگونه كه هستند) را دارد. ولی فلاسفه مدعی هستند که علم و شناخت صحيح، علم حضوری و اتحاد عقل و عاقل و معقول می باشد. در حالی که شناخت وجود و لوازم و آثار آنها مراد است و دليل بر اين گونه شناخت، بديهی بودن وقوع معرفت به اشياء خارجي است.
تا اينجا سه اصل ذكر كرديم كه اساس تفكر در بحث از حقيقت و واقع مي باشند و چشم پوشي از آنها امكان ندارد به طوري كه در هر بحث برهاني و جدلي به آنها نياز است و هرگونه نتيجه گيري اعتقادي بدون اينها ناممكن است و اساس و ريشه همين ها هستند. البته اصول ديگري نيز هستند كه ميان آكادمي هاي كلامي و فلسفي در آنها اختلاف است همان گونه كه در اصول آتي توضيحش خواهد آمد.
اصل چهارم:
منبع شناخت: منابع شناخت، حس و عقل و وحي مي باشند. همانطور كه در بسياري از معارف مثل شريعت و غير آن موجود است وحی به شيوه هاي مختلف حاصل مي شود مثل نزول جبرئيل عليه السلام يا تكلم درخت با حضرت موسي عليه السلام يا از طريق رؤيا و الهام و غير اينها. البته وحي اختصاص به سفرای الهی دارد نه همه لكن مكاشفات و الهامات شخصي و اشراقات روحي اي  كه براي غير انبيا و ائمه معصومين حاصل مي شوند ابداً دليل و حجت به حساب نمي آيند و هيچ گونه حجيتي ندارند و اشكالات متعددي بر آنها وارد گشته كه ثابت مي كند اين الهامات از وجوه متعددي باطل است ما هم قسمتي از آنها را ذكر مي كنيم.
اولاً: قسمي از الهام ها و مكاشفات و مانند اينها حالاتي روحي و نفساني هستند كه از هيچ واقعيتي حكايت نمي كنند و اين نكته بسيار مهم است كه نياز به توضيح مفصل دارد كه از گنجايش اين مختصر خارج است.
ثانياً:‌ حالات شهود و اشراق قابل انتقال به ديگران نيستند.
ثالثاً:‌ دليلي بر حجيت مكاشفات و الهامات وجود ندارد.
رابعاً: اگر اينها مخالف عقل باشند كه صد در صد باطلند و اگر موافق با عقل باشند حجيت مال عقل است نه آنها. به هر حال اين مكاشفات اقسامي دارند يا شيطاني اند ياحالات نفساني يا... و البته هيچ دليلی و جود ندارد که اثبات نمايد فلان مکاشفه الهي  بوده است و شياطين در آن دخالت نداشته اند. قرآن هم بر شيطاني بودن بعضي از وحي ها دلالت فرموده : "و ان الشياطين ليوحون الي اولياءهم" (به درستي كه شياطين به بعضي از دوستان خود وحي مي كنند) و باز مي فرمايد: "قل هل انبئكم علي من تنزّل الشياطين تنزل علي كل افّاكٍ اثيم" (بگو آيا به شما خبر دهم كه شياطين بر چه كسي نازل مي شوند؟ بر هر شخص دروغگوي گناهكار نازل مي شوند) و حاصل اينكه مصدر و منبع چهارمي براي كسب شناخت پيدا نمي شود كه نامش را اشراق روح يا الهامات و مانند اينها بگذاريم.
پس راه شناخت منحصر در حس و عقل و وحي الهي مي باشد از همين جاست كه به ادعای فلاسفه، فلسفه اشراق از فلسفه مشاء جدا مي شود. فلسفه اشراق، فلسفه اي است كه بنا بر ادعا بر شالوده اعتقاد به مكاشفات عرفاني در كنار سه منبع پيشين بنا نهاده مي شود بلكه در نظر آنها بر آن سه مصدر هم پيشي مي گيرد كه استدلالات آنها گوياي همين است. پس صحيح آن است كه فلسفه اشراق بي اساس است. چيزي كه قبل از داخل شدن در مباحث معرفتي و طرق استدلال مهم است شناخت شيوة صحيح است. گاهي فلاسفه اي را مي يابيم كه بر مطلبي استدلال مي کنند در حالي كه متوجه نيستند كه اساس استدلال آنها بر چيزي تكيه دارد كه ذوق عرفاني و اشراق نفسی به آن حكم كرده و خلاف عقل است. پس خلط مبحث شده حقيقت ضايع مي شود و مطلب هم فهميده نمي شود. اين تفاوت ميان اين دو گروه به حسب  ادعای خود فلاسفه، ولی حق اين است که تفاوتی بين فلسفه مشائي و اشراقي وجود ندارد و هر دو گروه خود را هم اهل استدلال می دانند و هم اهل اشراقات نفسانی .
اصل پنجم:
مدركات عقل: مدركات عقل يا مربوط به امور تئوري است كه فقط به نظريات تعلق دارد و الزام عملي به دنبال ندارند كه عقل نظري نامگذاري شده يا اينكه مربوط به اموريست كه الزام عملي را به يدك مي كشند از قبيل حسن عدالت و قبح ظلم. فلاسفه عقل عملي را انكار كرده و گفته اند اينها احكامي هستند كه اعتباري و غير ذاتي اند. و احكام اعتباري قابليت تبدل و تغيير را دارند كه اين احكام از جانب عقلا بر اساس مصالح و مفاسد جعل شده اند لكن متكلمين با آنها مخالفت كرده و گفته اند بين مدركات عقل نظري و عقل عملي از اين جهت فرقي نيست، هر دو از يك باب و يك اصل هستند و هر دو ذاتي و واقعي اند. دليل آن هم وجدان و ضرورت عقل است. اين است ديدگاه اسلام. خداوند در سوره بقره مي فرمايد: "و اذ قال ربّك للملائكة انّي جاعل في الارض خليفةً قالوا اتعجل فيها من يفسد فيها  ويسفك الدماء و نحن نسبح بحمدک ونقدس لك قال اني اعلم ما لا تعلمون" (و هنگامي كه پروردگارت به ملائكه فرمود من در زمين خليفه اي قرار مي دهم گفتند آيا كسي را در آن قرار مي دهي كه فساد مي كند و خونها مي ريزد در حاليكه ما به حمد تو تسبيح گوئيم و تقديس مي كنيم براي تو. پروردگار فرمود: من مي دانم آنچه را كه شما نمي دانيد.)
اين آيه شريفه وضوحاً به واقعيت ادراكات عقل عملي تصريح مي كند و ياد آور بشر است به اينكه از جاده عقل صريح خارج نشوند. توضيح آيه بدين گونه است:
استفهام ملائكه و استدلال آنها قائم بر مدركات عقلي بود از جمله قبح فساد در زمين و قبح ظلم و ريختن خون بي گناهان و خوبي تسبيح و تقديس خداوند از جانب مخلوقات و اينكه ملاك واقعي همين حسن و قبح است كه مخالفت آن در واقع جايز نيست و ملائكه هم بشر نيستند تا اعتباراتي تابع مصالح و مفاسد داشته باشند. و اين ادراكات عقل عملي را تاييد مي كند. مثلاً‌ ادراك حسن تقديس و تسبيح و قبح ظلم از ادراكات عقلي ذاتي و واقعي اند. ضابطه و ميزان هم نزد خداوند متعال همين است كه عقل عملي عين واقع است فلذاست كه به ملائكه جواب نفرمود كه من ضوابط و ملاكها و اعتبارات شما را قبول ندارم، و استدلال هاي آنان را هم كه معتمد بر مدركات عقل عملي است  تخطئه نكرده بلكه آنها را غير قابل مناقشه قرار داد و به اين شكل جواب داد حكمت اين كار بر شما پوشيده و مخفي گشته و همين براي حل اشكالتان و جواب سؤالتان كافي است كه آنها هم عذر خواستند.
 و از اينجاست كه معلوم مي شود عقل عملي از قوانين عمومي كلي غير مجعول و غير قابل تغيير و تبديل است. همان گونه كه ديگر احكام عقلي اينگونه اند بلكه اين مدركات ذاتي عقل و واقعي هستند. به گونه اي كه بر تمام وجود و عالم واقع حكمفرماست و در اين حكم استثنا و تفصيل و تخصيصي وجود ندارد همانطور كه ساير احكام كلي عقل اين گونه اند. اين مسأله نيازمند تفصيل بيشتري است كه اين مختصر گنجايش آن را ندارد.
اصل ششم:
آنچه در مباحث معرفتي لازم است بحث از احكام و قوانين عقلی صحيح و عالم واقع و تميز دادن آن از وهم و خيال است. قوانيني كه از خصوصياتشان اين است كه اولاً واقعي و غيرمجعول، بلكه اصلاً قابل جعل نباشند. ثانياًً غيرقابل تبديل و تغيير و بي نقص باشند. ثالثاً عام و كلي بوده و تخصيص در آنها راه نداشته باشد. و از واجبات علم شناخت اين است كه تمام قوانين خرافي اي كه بر واقعيتشان ادعا مي شود را تكذيب كند و با آن خصايص سه گانه مذكور آنها را محكوم كند.
و هيچ گريزي از تفكيك بين قوانين مجعول و غيرمجعول نيست. به جاست ما هم در اينجا صورتي از اقسام قوانين را در اينجا ذكر كنيم. مي توان قوانين را به سه قسم تقسيم كرد:
قسم اول: قوانين واقع. اينها همان قوانيني هستند كه با آن خصوصيات سه  گانه پيشين معلوم مي گردند و همين ها هستند كه لازم است در علم شناخت از آنها بحث گردد.
قسم دوم: قوانيني كه بر طبيعت و ماده به شكلي عام حكمفرماست مانند قوانين فلكي و فيزيكي و .... اينها قوانيني مجعول از جانب خداوند هستند و توسط او قابل نقض اند. اين قوانين هيچ بعد عقلي اي را نشان نمي دهند پس اگر مثلاً ماده در طبیعت از بین نمیرود اين قانوني است بر اساس نظام و قوانين طبيعي موجود كه اين قوانين توسط قوانين نوع اول كه بر تمام وجود حكمفرماست و قدرت خداوند هم به آنها تعلق دارد قابل نقض هستند و در واقع توسط قدرت خدا با همين قوانين قسم اول نقض مي شوند. لكن خود قوانين قسم اول مثل امتناع اجتماع نقيضين و قانون عليت غيرقابل نقض اند.
قسم سوم: قوانيني كه بر قسمي از اقسام طبيعت حاكم باشند مثل انسان، حيوان، گياه و ... و اين قوانين نيز مانند نوع دوم مجعول هستند. چيزي كه مهم است توجه شود عدم خلط بين اين قوانين است. چه بسا قانوني راجع به انسان صدق بكند ولي راجع به طبيعت صادق نباشد كما اينكه درباره كل وجود صادق نيست. لذا ناگزيريم جزئيات اين بحث را به شكل مفصل تري بحث كنيم. براي توضيح موضوع بعضي از مسائل اساسي را ذكر مي كنيم:    
        اول: آيا قوانين جهان طبيعت و ساير قوانين ذاتي هستند يا غيرذاتي؟ اگر ذاتي هستند، قوانين از لحاظ تقسيمات سه گانه مذكور هيچ تفاوتي ندارند و اگر غير ذاتي اند كه فرق واضح است.
در اينجا فلاسفه ذاتي بودن قوانين طبيعی اشياء را ادعا كرده اند به اين معنا كه دست جعل خداوند به اشياء نرسيده. مثلاً مالكيت ملك، انسانيت انسان، شجريت شجر، ناريت نار همه ذاتي اند و از جانب خداوند متعال جعل نشده اند. آنچه جعل شده فقط ذات شيء است (بلکه از اين بدتر فلاسفه مدعی اند که تعين اشياء تابع اقتضای ذاتی  ماهيات و اعيان ثابته آن ها می باشد و در جعل ذات آنها هم خداوند متعال اختياری ندارد). و در اينكه شيء مَلَك يا انسان يا شجر يا ... جعل شود اراده الهي دخالتي ندارد. اين كلام آنها مبني بر قاعدة سنخيت و قاعدة الواحد لايصدر منه الا الواحد مي باشد كه اشكالات وارد بر آنها خواهد آمد. اين نظريه انكار صريح قدرت مطلق الهي است كه با برهان عقلي ثابت شده و مخالف ديدگاه اسلام است.
امام صادق عليه السلام مي فرمايند:
 لايكوّن الشيء لا من شيء الا الله ولا ينقل الشيء من جوهريته الي جوهر آخر الا الله ولاينقل الشي من الوجود الي العدم الا الله . (مگر خدا و جز خدا هيچكس شيء را از جوهريتش به جوهر ديگري نقل نمي دهد و جز او هيچكس وجود را به عدم نقل نمي دهد.)
دوم: آيا سنخيت (يعني اشتراک در حقيقت واحد، و یک جنس بودن وجود خدا و طبیعت) بين علت و معلول قانونی واقعي است كه همة واقع را زير سلطه خويش مي آورد يا خير يك قانون طبيعي مختص به عالم طبيعت است و سنخيتي غیر قابل نقض و تخلف بين علت و معلول و اثر و موثر وجود ندارد و بلكه گاهي محال مي شود؟
سوم: آيا قاعده الواحد لايصدر منه الا الواحد قانوني است كه حتی وجود خدا را در بر مي گيرد؟!
چهارم: آيا وجود به ثابت و سيال منقسم مي شود يا خير؟ و آيا حركت جوهري قانوني واقعي است يا خير.
پنجم: آيا وجود به وجود مستقل و رابط تقسيم مي گردد يا خير؟
و ديگر مسائل متعدد كه نياز به تعمق و بحث و استدلال دور از مغالطه و مصادره و مبتني بر بديهيات دارد.
اصل هفتم:
طبيعت احكام عقلي: طبيعت احكام عقلي بديهي اين است كه اختلافي در آنها نيست و نيازمند دليل و برهان نيستند. آيا حصول اختلاف در بديهيات عقلي هم ممکن است و اگر اختلافي در بديهيات حاصل شد راه حل چيست؟
جواب اين سؤال واضح است چون مطلب مورد اختلاف يا بديهي است كه فرض اين است كه بديهيات به مجرد تصور مورد قبول واقع مي شوند يا غير بديهي است كه ناچار بايد با تكيه بر مقدمات بديهي بر آنها برهان اقامه كرد وگرنه غيرقابل اثبات يا غير صحيح است. ولي گذشته از اين ما امور بديهي اي را يافتيم كه اكابر علما در آنها اختلاف كرده اند كه يك عده ضروري و بديهي بودن بعضي از قضايا را مدعي شده اند و عده اي ديگر منكر شده اند. اكنون راه چاره چيست؟
مي گوييم با رجوع به عرف عقلي امور بديهي از غير آن و عقلي از وهمي قابل شناخت مي شوند. توضيح آن به اين گونه است كه امكان دارد اختلاف بين دو یا چند نفر در امر معيني صورت بگيرد لكن امكان ندارد كه اين اختلاف بين عموم عقلاي عالم اتفاق بيفتد و اگر حول بداهت امري معين بين عقلاء اختلاف افتاد معلوم مي شود كه اين از بديهيات نيست. در اين هنگام با رجوع به عقلا حق و حقيقت معلوم مي شود.
و چه بسا  قرآن كريم در بيش از يكجا به همين مورد اشاره كرده باشد با «أفلا تعقلون» آيا تعقل نمي كنيد.
اصل هشتم:
پيرامون شبهه اختلاف عقل و شرع: اگر ظهور قرآن كريم يا سنت بر چيزي خلاف حكم عقل دلالت كند حكم عقل در اولويت است و ظاهر قرآن تاويل مي شود ولي اگر دلالت قرآن يا سنت قاطع و صريح و غيرقابل تاويل بود و در عين حال خلاف حكم عقل (بنابر فرض) در اين صورت از كدام يك پيروي كنيم؟
از آنجا كه بر اعجاز قرآن كريم علم داريم و مي دانيم كه قرآن مطابق واقع است به حکم عقل پس بايد بدانيم اين حكم چيزي است كه در واقع عقل به آن حكم نكرده بلكه اشتباهي رخ داده است. و حقيقت اين است كه وجود بعضي اوهام و خيالات كه ادعا مي شود حكم عقل هستند سبب حصول تصادم بين دلالت قطعي قرآن با حكم عقل شده است كه در حقيقت وهم است.
اصل نهم:
بعد از اثبات مرسِل و رسول بي شك و شبهه مي توان براي كشف حقيقت و معرفت واقع به قرآن كريم و سنت شريفه استناد كرد خصوصاً براي اثبات اموري كه دست عقل به آنها نمي رسد.
اكنون مي پرسيم آيا قبل از ثبوت رسول و مرسِل مي توان به قرآن و سنت استدلال كرد؟
در اين صورت نيز جواب آري است. به اعتبار اعجاز قرآن كريم كه اعجاز دليل عقلي است و بر فرض كه از موضع خود تنزل كنيم حداقل قرآن مي تواند مرشد و هادي و روشن كننده راه براي عقل باشد. و البته حق این است که معجزه، به طور همزمان هم مرسَل را اثبات میکند و هم مرسِل را.
اصل دهم:
در آخر براي كساني كه مي خواهند مسائل كلامي و فلسفي را درس و بحث كنند اموري ذكر مي كنيم:
1- ترك پيروي از هواهاي نفساني كه در صورت پيروي از هواي نفس استدلال و بحث بي فايده است. كسي كه چيزي را دوست دارد حتّي اگر هزار دليل آورده شود قانع نمي گردد.
2- ترك تعصب بي جا و اين مانند مورد اول است؛ قرآن كريم و سنت مطهر نيز به همين امر ارشاد فرمودند. امام علي عليه السلام: «أخوف ما اخاف عليكم اثنان؛ اتباع الهوي و طول الأمل، فاما اتباع الهوي فيصد عن الحق و أما طول الأمل فينسي الآخرة» (بيشترين چيزي كه از آن بر شما مي ترسم پيروي از نفس و درازي آرزوست. اما پيروي از نفس شما را از حق دور مي كند و اما درازي آرزو آخرت را به فراموشي مي سپارد.)
و عنه عليه السلام «من عشق شيئاً اعشی بصره و أمرض قلبه» (هركه عاشق چيزي شد چشمش كور و قلبش مريض مي شود.)
3- ترك تقليد و مغرور شدن به شخصيت هاي فلسفي و غيرفلسفي است. پس هركس طالب حقيقت است واجب است الي ما قال نظر كند و كلام گفته شده را بررسي كند و با دليل و برهان حكم كند و به من قال و گوينده كاري نداشته باشد و گرنه باز هم در استدلال و بحث فايده اي نخواهد بود.
4- نكته مهم ديگري كه وجود دارد شجاعت در قبول حق و پيروي از آن است. چه بسيارند كساني كه حق را مي شناسند و از قبولش يا به زبان آوردنش ترس دارند. اين خلاف امانتداري و مسئوليت عقلي و الهي است. شخص عاقل مسئول است و مسئوليت از عقل جدايي پذير نيست. لذا عقليات جدايي پذير از حكمت نيستند و از باب تسمية الملزوم باللازم به حكمت نامگذاري شده است.
و در روايت آمد كه: "العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان" عقل آن است كه خداي رحمن با آن عبادت شود و بهشت با آن به دست آورده مي شود.
5- در اينجا دوباره اصل سوم را تذكر مي دهيم كه ناگزير بايد به ارزش معرفت و شناخت ايمان داشته باشيم و بدانيم رسيدن به شناخت صحيح ممكن است.
اگر معرفت و شناخت نتواند صد در صد كشف از حقيقت كند بحث كلامي و فلسفي هيچ ثمره و فايده اي نخواهد داشت. چيزي كه به هيچ وجه و به كلي قابل فهم نباشد قيمتي ندارد. گاهي اوقات از زبان عوام الناس و حتّی بعضي ها كه مدعي علم و معرفت هستند عباراتي خارج مي شود كه مثلاً اين مسأله، مسأله اي است كه هيچ كس آن را نمي فهمد و اصلاً فهمش امكان ندارد و اينگونه مسائل را در پرده اي از عظمت و ابهام و عمق مي پوشانند در حالي كه ادعا مي كنند آن را نفهميده اند. اين كلامي است كه زن داغديده هم به آن مي خندد وگرنه چگونه امري كه نفهميدند را به اين اوصاف توصيف مي كنند و چيزي كه قابل فهم نيست چه قيمتي مي تواند داشته باشد. گذشته از اينكه اگر چيز مجهولي كه غيرقابل شناخت است باشد بايد مورد شك و ترديد قرار گيرد نه مورد اعتماد و افتخار آنگونه كه افراد جاهل مي كنند.
از خداوند متعال مي خواهيم كه ما را از تحير و گمراهي حفظ كند و ما را از پيروان حقيقت و چنگ زنندگان به راه پيامبر و ائمه اطهار عليهم الصلوة و السلام قرار دهد. انشاء ا...

 

فصلنامه معرفتى اعتقادى سمات

188041 461 - Copy

اول دفتر


آیا انقلاب اسلامی محصول حکمت متعالیه بود؟ / مدیر مسئول 

عده ای اصرار دارند انقلاب اسلامی را بر آمده از حکمت متعالیه ملاصدرا بدانند. مهمترین دلیل ایشان این است که امام خمینی (ره) که رهبری انقلاب را بر عهده داشته، مدرس حکمت متعالیه و باورمند به این فلسفه بوده است. اینان برای اثبات مدعای خود به یکی دو مساله از حکمت متعالیه که ظاهرا پیوندی با انقلابی گری دارد استناد کرده و سند هویت انقلاب را به نام فلسفه و عرفان ملاصدرا صادر می کنند. اما آیا واقعا چنین است و فی المثل اگر ملاصدرا فلسفه خود را در چارچوب کتاب اسفار و دیگر آثار فلسفی اش ارائه نداده بود، دیگر امکانی برای ظهور و بروز انقلاب اسلامی در تقابل با رژیم ضد دین، فاسد و وابسته به کفر و استکبار جهانی پهلوی نبود؟ 
برای ارائه پاسخی تحلیلی به این سئوال باید چند نکته مقدماتی را ابتدائا یاداور شویم

ادامه