نقد مشهورات - عقل و عشق مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل

اشارهnasiri

در بخش نقد مشهورات، در هر شماره، به نقد و بررسی موضوع مشهور و مقبولی نزد اغلب، اعم از خواص و عوام می پردازیم و با میزان قرار دادن مبانی و ملاک های قران و عترت، غلط بودن و بیگانگی آن را با معارف قران و اهل بیت علیهم السلام نشان می دهیم. جا افتادن و مشهور و مقبول شدن اموری غلط نزد اکثریت خاص و عام یک جامعه متدین و شیعی اغلب بدان دلیل است که ما تعهد عملی کامل و جامع به موازین و آموزه های وحیانی اعم از قران و عترت نداشته و دچار التقاط در مبانی فکری و نظری و اعتقادی خویش هستیم و منظومه فکری مان آمیخته و آغشته به آموزه ها و انگاره های مکاتب بشر ساز و آکنده از تناقض و باطل گویی است.

این شماره نقد مشهورات به موضوع عشق و تقابل آن با عقل که در فلسفه و به خصوص عرفان یونانی، موضوعی محوری و اساسی است و از این دو مکتب بشری به اندیشه و زبان بسیاری متدینین نیز سرایت کرده می پردازیم و فاصله و بیگانگی آن را با مکتب اهل بیت علیهم السلام نشان می دهیم.

تقابل بین عقل و عشق و طرح این مساله که مقام عشق بسی بالاتر از عقل است و آن جا که عشق آید جای عقل نیست و توصیفاتی از این قبیل، یکی از مباحث مهم عرفان و تصوف است و تقریبا کمتر عارف و شاعر عارف مسلکی است که به این موضوع نپرداخته باشد:

جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد (حافظ)

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق نخواهی دانست (حافظ)

پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم

در شکسته عقل را آنجا قدم (مولوی)

عشق آمد، عقل از آن آواره شد

صبح آمد، شمع از او بیچاره شد (مولوی)

دور بادا عاقلان از عاشقان

دور بادا بوی گلخن از صبا

گر در آید عاقلی گو راه نیست

ور در آید عاشقی صد مرحبا (مولوی)

مستم ز شراب عشق مستم

وز عقل عقیله جوی جستم (علاء الدوله سمنانی)

بسیاری از شاعران منظومه هایی با موضوع جدال عقل و عشق و یا مقایسه این دو با هم سروده اند و عقل را در برابر عشق به شدت تحقیر کرده اند. مانند:

عقل گفت من سبب کمالاتم

عشق گفت من در بند خیالاتم

عقل گفت مرا علم و بلاغت است

عشق گفت مرا از عالم فراغت است (عبدالله انصاری)[1]

عشق عاشق را بود حبل المتین

عاشقی بالاتر است از کفر و دین...

عشق آن باشد که باطل حق شود

قید را بگذارد و مظلق شود...[2]

عشق سوی کفر آرد موکشان

عقل از اسلام می جوید نشان...

چون که عشق آمد عقل آواره شد

در جفای او خرد بیچاره شد...

رهزن راه است عقل حیله جو

جز ز شحنه عشق ناید دفع او... [3] (محمد اسیری لاهیجی شارح کلشن راز)

عقل آمد از در تقوی و شرع

عشق در هم کوفت بیت اصل و فرع...[4] (296)

عقل گوید کن تیغ برهان را غلاف

در مقام عاشقی حکمت مباف[5] (صفی علی شاه)

اکنون باید دید موضع و منظر قران و اهل بیت علیهم السلام در قبال این تقابل و تحقیر عقل و بلکه اساسا در برابر موضوع عشق چیست و این واژه پر شکوه و طنین در ادبیات عارفانه و صوفیانه که گاه از آن با عنوان یک مذهب و دین یاد می شود (ملت عشق از همه دین ها جداست ـ مولوی)، چه جایگاهی در آیات قران و روایات اهل بیت علیهم السلام دارد.

جایگاه واژه عشق در آیات و روایات

واژه عشق و مشتقات آن در قران وجود نداشته و در روایات تشیع نیز تنها در چند مورد با بار معنایی مثبت استعمال شده است و در مواردی هم با بار معنایی مذموم از آن یاد شده است. موارد استعمال واژه عشق و یا مشتقات آن با بار معنایی مثبت در احادیث و روایات به شرح زیر است:

قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:

أفضل الناس من عشق العبادة فعانقها وأحبها بقلبه، وباشرها بجسده، وتفرغ لها، فهو لا يبالي على ما أصبح من الدنيا على عسر أم على يسر[6]

برترین مردم کسی است که عاشق عبادت و با آن دمساز و دوستدار قلبی آن، و با جسمش به جا آورنده آن باشد. در این صورت او روزگار خود را بدون توجه به سختی و راحتی آن به سر خواهد آورد.

قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الجنة اعشق لسلمان من سلمان للجنة[7]

عشق بهشت به سلمان بيشتر از عشق سلمان به بهشت است.

قال على (عليه السلام): هذا... مصارع عشاق شهداء لا يسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من كان بعدهم.

حضرت على (عليه السلام) روزى گذرشان به كربلا افتاد و فرمود: اينجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهيدان است. شهيدانى كه نه شهداى گذشته و نه شهداى آينده به پاى آنها نمى‏رسند.[8]

باید در اینجا یاد آور شد که روایاتی چون «من عشقنی عشقته ...» و یا «من عشق فعف ...» در منابع و مصادر روایی شیعه نبوده و تنها در برخی منابع روایی اهل سنت است که ظاهرا از منابع و مقالات صوفیه به این منابع رسوخ کرده است.

و اما در روایات زیر واژه عشق با بار معنایی منفی استعمال شده است:

سألت أبا عبد اللّه‏ عليه ‏السلام عن العشق؟ قال: قلوب خلت عن ذكر اللّه‏ فأذاقها اللّه حبّ غيره.[9]

راوی می گوید: از امام صادق عليه ‏السلام درباره عشق پرسيدم، فرمودند:

آن‏ها قلب‏هائي هستند كه از ذكر خداوند تهي گشته‏اند، پس خداوند آن‏ها را به محبت غير خود گرفتار كرده است.

اميرالمؤمنين عليه ‏السلام در نهج البلاغه درباره عشق عاشق فرموده‏اند:

من عشق شيئا أعشي بصره، وامرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحة، ويسمع بأذن غير سميعة، قد خرقت الشهوات عقله، واماتت الدنيا قلبه، وولهت عليها نفسه، فهو عبد لها ولمن في يديه شيءٌ منها...[10]

آن کس که عاشق چیزی [یا فردی] می شود، ديده و فهمش را فرو پوشيده، و دلش را بيمار نموده، پس به ديده غير صحيح مي‏نگرد، و به گوشي ناشنوا مي‏شنود، شهوات عقلش را از ميان برده، و دنيا قلبش را ميرانده، و وجودش شيفته آن شده، پس بنده آن گشته است .

قال رسول الله (صلی الله علیه و آله: لاتستشیروا اهل العشق فلیس لهم رأی و ان قلوبهم محترقة ... و عقولهم سالبة[11]

با گرفتاران عشق مشورت نکنید، زیرا که برای آنان رأی صوابی نیست، دلهایشان آتش گرفته و خردهایشان سلب شده است.

آنچه از این روایات استفاده می شود این است که اگر چه کاربرد واژه عشق را به کلی نمی توان ممنوع دانست اما این مطلب نیز قابل انکار نیست که در منظومه معرفتی بر آمده از قران و اهل بیت علیهم السلام ، این واژه و مشتقات آن بر خلاف آنچه در متون عرفانی و یا فلسفی دیده می شود طنین چندانی نداشته و در مواردی نیز با مفهومی منفی و مذموم به کار رفته است. قران و روایات اگر قرار بوده است از علاقه و محبت های ممدوح سخن بگویند مثل محبت بنده نسبت به معبود و محبت مؤمنان به خداوند و یا به اولیای خداوند از واژه حب و مشتقات آن استفاده شده است:

یحبهم و یحبونه[12]

خداوند آنان را دوست دارد و آنان نیز خداوند را دوست می دارند.

امام صادق علیه السلام: هل الدین الا الحب[13]

آیا دین جز محبت ورزی [به خداوند و اولیای معصومین او] است.

وحتی آنجا که سخن از محبت شدید مومنان نسبت به خداوند است که در فرهنگ عرفان و صوفیه مصداق بارز کار برد واژه عشق است، به جای این واژه از تعبیر «اشد حبا» استفاده می شود:

والذین آمنوا اشد حبا لله[14]

در یکی از مناجات های پانزده گانه امام سجاد علیه السلام با عنوان مناجات المحبین که مضمونی آکنده از محبت ورزی و اشتیاق نسبت به خداوند دارد، حتی یک بار از واژه عشق استفاده نشده و همه جا از مشتقات حب و یا در مواردی از ودّ و شوق و اشتیاق استفاده شده است:

إِلَهِي مَنْ ذَا الَّذِي ذَاقَ حَلاَوَةَ مَحَبَّتِكَ فَرَامَ مِنْكَ بَدَلاً إِلَهِي فَاجْعَلْنَا مِمَّنِ ... أَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ إِلَى لِقَائِكَ ‏...وَ فَرَّغْتَ فُؤَادَهُ لِحُبِّكَ وَ ... اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِمَّنْ ... قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمَحَبَّتِكَ ... يَا مُنَى قُلُوبِ الْمُشْتَاقِينَ وَ يَا غَايَةَ آمَالِ الْمُحِبِّينَ ‏أَسْأَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ ...‏ وَ أَنْ تَجْعَلَ حُبِّي إِيَّاكَ قَائِداً إِلَى رِضْوَانِكَ وَ شَوْقِي إِلَيْكَ ذَائِداً عَنْ عِصْيَانِكَ‏[15]

آنچه می توان در باره عدم کاربرد رایج این واژه در زبان قران و روایات گفت این است که گویا واژه عشق به دلیل ریشه لغوی آن و برخی از اشتقاقات آن، ظرف مناسبی برای حمل مفاهیمی والا مثل محبت نسبت به خداوند و اولیای خداوند نیست.

بدیع الزمان فروزانفر در شرح مثنوی می نویسد: اطباء عشق را از امراض دماغ شبیه به مالیخولیا گرفته اند. از ارسطو در تعریف عشق نقل می کنند: هو عمی الحس عن ادراک عیوب المحبوب. ابن سینا می گوید: هذا مرض وسواسی شبیه بالمالیخولیا.[16]

در لغت نامه دهخدا در توضیح واژه عشق آمده است: مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا می شود، و گویند که آن ماخوذ از عَشَقه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند، چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند، همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند.[17]

بدیهی است محبت به خداوند و محبت به اولیای معصوم و غیر معصوم او نه مرضی وسواسی است و نه موجب خشک شده و زرد شدن جسم و روح محب می شود. در هر صورت شاید بتوان این امر را دلیل بی اعتنایی آیات و روایات (به جز سه روایت ذکر شده) به این واژه دانست.

عشق مجازی و عشق حقیقی

موضوع دیگری که مورد توجه و اهتمام عرفا و صوفیان و برخی از فلاسفه مثل ملاصدرا بوده است اما نه تنها کمترین اثری از آن در قران و روایات نیست، بلکه نسبت به آن تحذیر و بلکه تحریم وجود دارد، این است که عشق مجازی و تمایل به زیبا رویی مؤنث و یا مذکر که بدان عشق مجازی می گویند، مقدمه عشق حقیقی و وصول به محبت خداوند قلمداد شده و از آن ستایش ها می شود.

مولوی می گوید:

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان شه رهبر است

یا :

عشق مجازی را نگر بر عشق حق است انتها

عرفا بر همین مبنای خود ساخته که عشق مجازی پلی به سوی عشق حقیقی است، وقتی به قصه قرانی یوسف و زلیخا می پردازند، بر خلاف منطق قران که از عشق زلیخا به یوسف با عنوان سوء و فحشاء یاد می کند،[18] از زلیخای عاشق یوسف حتی با وجود شوهردار بودنش تجلیل کرده و از او یک قهرمان عشق بازی می سازند:

من از آن حسن روز افزون که يوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را (حافظ)

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها

شد آخر آن عشق خدا، می کرد بر یوسف جفا (مولوی)

ز معشوقان چو يوسف کس نبوده

جمالش از همه خوبان فزوده...

نبود از عاشقان کس چون زليخا

به عشق از جمله بود افزون زليخا

ز طفلي تا به پيري عشق ورزيد

به شاهي و اميري عشق ورزيد

پس از پيري و عجز و ناتواني

چو بازش تازه شد عهد جواني،

به جز راه وفاي عشق نسپرد

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد (جامی)

در بيان جامي مشهود است که زليخا قهرمان عشق و الگوي عاشقان است و هيچ تفاوتي بين حرکت آغازين زليخا آن گاه که همسر عزيز مصر بود و در يک اقدام گناه آلود مي خواست پرده عصمت يوسف را بدرد با آنگاه که زني پير و بيوه بود و از حرکت زشت و معصيت بزرگ خود آگاه و پشيمان شده بود و بر اساس بعضي از گزاره هاي تاريخي ( با فرض صحت آن) مجددا به يوسف علاقمند مي شود و تمناي ازدواج با او را دارد، نيست.

علاوه بر آثار عرفانی و شعری، در آثار فلسفی نیز به این موضوع پرداخته شده است.

ابن سینا در کتاب «اشارات» در مورد مقامات عارفان که بحث می‏کند، می‏گوید:

شخص مرید نیازمند ریاضت است و ریاضت سه هدف دارد؛ اوّل: دور کردن غیر حق از حق، دوم: مطیع ساختن نفس اماره... سوم: لطیف ساختن درون برای تنبه و آگاهی. سپس می‏افزاید: آن غرض سوم را دو امر کمک می‏کند. یکی: فکر لطیف و اندیشه صاف. دوم: عشق پاک و عفیف، که شمایل معشوق در آن حاکم باشد، نه سلطان شهوت.[19]

اما آنچه عجیب تر از این همه است نوشته ملا صدرا به عنوان یک عالم شیعی که خویش و فلسفه اش را ملتزم به کتاب و سنت اعلام می کند، در مورد عشق مجازی است، در حالی که او می داند نه تنها کمترین اثری از این مبحث در معارف قران و اهل بیت علیهم السلام نیست بلکه مورد مذمت و انکار و هشدار شدید بوده است. او در اسفار در بابی با عنوان «في ذكر عشق الظرفاء والفتيان للاوجه الحسان» به تفصیل در دفاع از عشق مجازی ـ حتی از عشق مردان به نوجوانان و غلمان ـ سخن می گوید. او می نویسد:

«... و آنچه دلالت مي‏كند بر آن نظر دقيق و فكر انيق و ملاحظه امور متعلقه به عشق از اسباب كليه و مبادي عاليه و غايات حكيمه آن اين است كه چون عشق، ـ يعني لذت بردن فراوان از نيكوئي صورت زيبا، و محبت زياد به كسي كه داراي شمائل لطيفه و تناسب اعضاء و خوبي قيافه است ـ به طور طبيعي در نفوس اكثر ملت‏ها بدون تكلف و زحمت وجود دارد، پس به ناچار از امور قرار داده خدائي است كه مصالح و حكمت‏هايي بر آن مترتب مي‏باشد پس بايد زيبا و پسنديده باشد مخصوصا كه از بزرگان اهل فضلي به جهت نتايج محترمي واقع شده است... زيرا مي‏يابيم كه بيشتر نفوس ملت‏هايي كه داراي علوم و صنائع ظريف و لطيف و آداب و رياضات مي‏باشند مانند اهل فارس و اهل عراق و اهل شام و روم و هر گروه ديگري كه داراي علوم دقيق و صنايع لطيف و آداب نيكويند، خالي از اين عشقي كه منشأ آن پسنديدن شمائل محبوب است نمي‏باشند. و ما احدي را نيافته‏ايم از آناني كه داراي قلب لطيف و طبع ظريف و ذهن صاف و نفس مهربان باشد، در اوقات عمر خود از اين محبت خالي به سر برده باشد. و نيز مي‏بينيم سائر نفوس سخت و قلب هاي سنگ و طبائع خشك از كردها و اعراب و ترك و سیاهان از اين محبت خالي اند، و فقط بيشتر آنان به محبت مردان نسبت به زنان و زنان نسبت به مردان ـ به خاطر نكاح و جماع چنان كه در طبائع سائر حيواناتي كه حب ازدواج و مجامعت در ايشان نهفته است و غرض از آن در طبيعت بقاي نسل مي‏باشد ـ اكتفا كرده‏اند...»

ملا صدرا در ادامه وجود چنین عشقی در معلمان نسبت به کودکان و پسربچگان را یکی از انگیزه های مهم آنان برای تعلیم و تربیت می داند که اگر چنین عشقی نبود، گویا دیگر انگیزه ای برای تعلیم و تربیت وجود نداشت:

«اطفال و بچه ها وقتی از تربیت پدر و مادر فارغ و بی نیاز شوند، پس از آن نیازمند آموزش و حسن توجه و التفات مشفقانه و مهربانانه اساتید و معلمان می شوند. پس آن کس که این امر را حلال و درست می داند در می یابد كه لطف و عنايت الهيه در نفس مردان بالغ، ميل و رغبت به كودكان و عشق ورزي و محبت پسران زيبا روي را قرار داده است تا این امر انگیزه ای برای تادیب و تهذیب و تکمیل نفوس ناقص آنان و رساندنشان به غایاتی باشد که برای آن خلق شده اند و گرنه، خدا اين ميل و رغبت و محبت را در اكثر خوش طبعان و علماء و دانشمندان خلق نمي‏كرد. پس بايد حتما در وجود و جایگیری اين عشق نفساني در نفوس لطیف عاری از خشکی و قساوت، فايده حكيمانه و نتيجه صحيحي وجود داشته باشد.»

او در ادامه می افزاید:

«و ما خود اين نتيجه‏هائي را كه ذكر كرديم مشاهده مي‏كنيم. پس حتما وجود اين عشق در انسان در شمار فضائل و نيكوئي‏هاست نه از جمله پستي‏ها و سيئات. و به جان خودم سوگند كه اين عشق، نفس را از همه مهمات دنيوي جز يكي فارغ مي‏كند. پس از آنجا كه همه مهمّات را يكي، كه همان شوق به رؤيت جمال انساني مي‏باشد قرار مي‏دهد، بسياري از آثار جمال و جلال الهي را در خود نهفته دارد كه خداوند در اين باره مي‏فرمايد: « لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ » ونيز: « ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»

سپس مي‏گويد:

«و به همين خاطر اين عشق نفساني براي شخص انساني، وقتي كه منشأش افراط شهوت حيواني نباشد بلكه پسنديدن شمائل معشوق... و ناز و غمزه او باشد از جمله فضائل است كه دل را باز و ذهن را تيز مي‏كند و نفس را به ادراك امور شريف آگاه مي‏سازد، و به همين جهت مشايخ و پيران در ابتدا مريدان خويش را به عشق ‏بازي امر مي‏فرمودند.»[20]

همان گونه که اشاره کردیم در حالی که فلاسفه و عرفا در مقوله عشق مجازی و پل بودن آن به سوی عشق به خداوند و فضایل انسانی این همه داد سخن داده اند و قلم فرسایی کرده اند، اثری از این موضوع به اصطلاح تربیتی در قران و آموزهای انبیاء و اهل بیت علیهم السلام نیست و این در حالی است که مهمترین رسالت انبیاء، تعلیم و تربیت و تهذیب نفوس انسان ها و ایجاد محبت نسبت به خداوند در دل آنها بوده است. آیا باید العیاذ بالله این امر را به حساب غفلت و بی توجهی و یا ضعف و نقص آموزه های وحیانی در امر تربیت و تهذیب دانست که حضرات عرفا و صوفیان و فلاسفه مشاء و اشراق و حکمت متعالیه بدان وقوف یافته اند؟

البته آنان که بر مدار وحی حرکت می کنند و میزانشان در صحت و سقم معارف و مطالب، قران و اهل بیت علیهم السلام است این امر را به حساب انحراف و غلط گویی عرفان و فلسفه می گذارند که خود بنیادانه و یا به تبعیت از فلاسفه مشرک یونانی چنین مبحثی را وارد مدرسه و مکتب خود کرده اند و به اسم معارف اسلامی به مردم بی خبر و غافل تحویل می دهند.

نکته قابل توجه این که فیلسوف صدرایی معروف ملاهادی سبزواری در تعلیقات و حواشی خود بر اسفار وقتی به بحث عشق ملاصدرا می رسد، متوجه این نکته است که این امر (یعنی عشق ورزی به زیبا رویان خارج از یک چارچوب شرعی) از محرمات الهی است لذا در صدد بر آمده است به نحوی غیر علمی و به سیاق بافته های فیلسوفانه و صوفیانه توجیه نماید.[21]

عجیب این که خودِ ملاصدرا در كتاب دیگر خود با نام «كسر الاصنام الجاهلية في كفر جماعة الصوفية» در حمله به صوفیان و تخریب آنان، صوفي را چنین توصیف می کند: «اکثر وقت صوفی به بازی و چرب زبانی با پسربچه ها و نوجوانان ... و شنیدن غنا و موسیقی و بکار گیری آلات لهو و لعب و خسران می گذرد... و علی رغم این آفت شدید و بلای بزرگی که بدان دچار است، من جماعتی از کوردلان و گروهی از سفیهان و خوارشدگان را دیده ام که در این امور[که صوفی بدان دچار است] معرفت و مشاهده حق اول (خداوند) و همجواری با مقامات عالیه و وصول به معبود و ملازم با خداوند بودن در عین شهود او و دیدن جمال احدی و فوز به لقاء سرمدی و حصول فنا و بقا را ادعا می کنند»[22]

این عبارت ملاصدرا در واقع بهترین و کوبنده ترین پاسخی است که می توان به بحث عشق فلاسفه و عرفا و از جمله بحث عشق خود او در کتاب اسفار داد که این نمونه صوفی مورد حمله شما ـ که سمبلی از دیگر صوفیه است ـ بر اساس فتوای فلاسفه و عرفا در تجویز و بلکه تحسین عشق مجازی حتی عشق به پسران به چنین ورطه هولناکی افتاده است و فساد و شهوت رانی را بستر و قنطره ای برای شهود و وصول و لقای حق می بیند.

اما برای توضیح بیشتر موضع و موقف قران و عترت در برابر مبحث عشق مجازی به موارد زیر نیز اشاره می کنیم:

1. علی رغم آن که همان گونه که اشاره کردیم عرفا تمایل زلیخا حتی با وجود شوهر دار بودنش به یوسف را از مقوله عشق مجازی می دانند و از زلیخا ستایش می کنند، قران عمل زلیخا را سوء و فحشاء می داند و عمل او را تقبیح می کند.

وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ[23]

و در حقيقت [آن زن‏] آهنگ وى كرد، و [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ او مى‏كرد. چنين [كرديم‏] تا بدى و زشتكارى را از او بازگردانيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود.

2. سألت أبا عبد اللّه‏ عليه ‏السلام عن العشق؟ قال: قلوب خلت عن ذكر اللّه‏ فأذاقها اللّه حبّ غيره.[24]

راوی می گوید: از امام صادق عليه ‏السلام درباره عشق پرسيدم، فرمودند: آن‏ها قلب‏هائي هستند كه از ذكر خداوند تهي گشته‏اند، پس خداوند آن‏ها را به محبت غير خود گرفتار كرده است.

3. قال امیرالمؤمنین علیه السلام: من عشق شيئا أعشي بصره، وامرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحة، ويسمع بأذن غير سميعة، قد خرقت الشهوات عقله، واماتت الدنيا قلبه، وولهت عليها نفسه، فهو عبد لها...[25]

آن کس که عاشق چیزی [یا فردی] می شود، ديده و فهمش را فرو پوشيده، و دلش را بيمار نموده، پس به ديده غير صحيح مي‏نگرد، و به گوشي ناشنوا مي‏شنود، شهوات عقلش را از ميان برده، و دنيا قلبش را ميرانده، و وجودش شيفته آن شده، پس بنده آن گشته است .

2. پیامبر گرامی خداوند صلی الله علیه و آله در باره امتش پس از خویش از شهوت پنهانی که بدون شک عبارتی دیگر از همان عشق مجازی بر زیبا رویان است، ابراز نگرانی می کنند:

ان اخوف ما اتخوف علي امّتي من بعدي هذه المكاسب المحرمه والشهوة الخفية والربا.[26]

وحشتناك ترين چيزي كه از آن پس از خویش بر امتم بيمناكم همين شغلهاي حرام، و شهوت نهان، و ربا است.

3. امام صادق عليه ‏السلام بر خلاف منطق عرفا که از نظر بازی که از لوازم عشق مجازی است تجلیل می کنند، مي‏فرمايند:

النظرة سهم من سهام ابليس مسموم من تركها للّه‏ عزّوجلّ لا لغيره اعقبه اللّه‏ ايمانا يجد طعمه.[27]

نگاه كردن تيري از تيرهاي مسموم شيطان است كه هر كس آن را براي خداوند عزوجل و نه غير او ترك كند خداوند او را ايماني پاداش دهد كه مزه آن را بچشد.

4. امام صادق مي‏فرمايند: إياكم وأولاد الاغنياء والملوك المرد فإن فتنتهم أشد من فتنة العذاري في خدورهن.[28]

از پسران نوجوان ثروتمندان و پادشاهان بر حذر باشيد که گرفتار آنان شدن، از گرفتار ماهرويان پرده نشين شدن شديدتر است.

و اما برخی از فقها و علمای عالی مقام تشیع نیز به تقبیح مبحث عشق در عقاید فلاسفه و عرفا پرداخته اند. از جمله:

1. محدث والا مقام مرحوم ميرزا حسين نوري مؤلف مستدرک الوسائل و استاد حاج شیخ عباس قمی مؤلف مفاتیح الجنان در رد آنان كه عشق بازی با زیبارویان زن و مرد را راهي به معرفت خدا، و پلي براي وصول از مجاز به حقيقت شمرده‏اند؛ مي‏ گوید:

« اين راهي است كه دارنده آن هر چه در آن بيشتر سير كند از آستان معرفت حق، كه نهايت سير رهروان است، دورتر مي‏گردد؛ زيرا خالي بودن قلب از محبت خداوند تعالي خود بزرگ ترين سبب براي پسنديدن چهره‏هاست، پس چگونه راهي به سوي معرفت و محبت حق تواند بود؟! و آنان كه خداوند متعال جز به معرفت ايشان شناخته نگردد ـ (كه همان معصومين عليهم السلام هستند) ـ به روشني راه هاي رسيدن به معرفت خداوند را بيان فرموده‏اند و هرگز در كلام ايشان سخني از محبت جوانان و پسربچگان براي انتقال به محبت خداوند به ميان نيامده است؛ مگر اينكه تماميت و كمال دين به دست همين راهزنان دين و دزدان شريعت سيد مرسلين باشد!»[29]

2. فقیه و اصولی بزرگ مرحوم میرزای قمی در مقاله ای که در ردّ ابن عربی نوشته است با شِکوه از جماعت صوفیه و فرقه اباحتیه و اقبال درباریان زمان خویش به این جماعت می نویسد:

«در این زمان مشاهده می کنیم که اهل دنیا، خصوصاً ارباب دول و اصحاب جاه و فرمانروایی که شیوه ایشان مظالم عباد و اضرار به ضعفا و جمع جیفه دنیاست- از هر جا باشد، از هر دری درآید- از مصاحبت اباحتیان و آنان که امر ایشان را در نظر ایشان سهل وانمایند، خشنود می باشند و به معاشرت با آن ها عمر شریف را مصروف می دارند... اباحتیان مثل جماعت قلندریّه و اَتباع ایشان- که معلوم نیست که اعتقادی به شریعت داشته باشند و از راه تقیّه از اهل شرع گاهی صورت عبادتی به جا می آورند- آن ها هم سخن های شیرین دلربا و کلمات بزرگِ حقّانیت نما به این بیچارگان [مردم بی خبر] در میان می آورند. و گاهی دم از عالَم بالا و مکاشفات می زنند که دل بندگان را بربایند به یاد محبوب حقیقی؛ چون البته هر دلی طالب آن است و جذبه حبِّ محبوب فطری جاذب آن است و گاهی به سحر و تسخیر جنّ و شیاطین و علم سیمیا و امثالی آن کرامت به آن ها وا می نمایند و حال این که این امور از ایشان به سبب جلب جیفه دنیا و تحصیل جاه است ... حتّی این که بسیاری از ایشان ترویج امر عشق بازی با مردان و دختران را به کام این بیچارگان کشیده، اگر پیشتر از لواطه و زنا مجتنب بودند به دام آن ها می افتند، و تدلیس کلام بطالت انجامِ «المجاز قنطرة الحقیقة» این بیچارگان را چنین وا می نماید که عشق بازی با این ها عشق بازی با جمال اِلهی است، و حال آن که از امام ما سوال کردند از عشق، فرمود: «قلوب خلت عن ذکر الله فأذاقها الله حبّ غیره». یعنی دل های عاشقان دل هایی است که خالی شده است از یاد خدا، پس در عقوبت آن به ایشان چشانیده اند حبّ غیر او را. و شاهد بر بطلان این معنی، خصوص کلمات پیشوایان ماست که با آن محبتی که به جناب اقدس اِلهی داشتند و چنان بودند در مقام محبّت که اگر محبوب واقعی ایشان را در نیران عذاب و عقوبت بسوزاند، باز در آن جا فریاد از مفارقت او می زنند و از آتش عذاب پروا ندارند، و در دام دنیا جان های شیرین را در راه او فدا، و بدن های نازنین را در جهاد اعدای او پاره پاره و از هم جدا، و اهل و عیال و حریم با عزّت و جلال خود را در طلب رضای او اسیر محنت و بلا و در غل و زنجیر مبتلا نموده به این معنی مسرور و خوشحال باشند. و با وجود این، در این همه احادیث و ادعیه بسیار و مناجات های بی شکار در یک جا لفظ عشق به آن جناب و معشوق بودن و عاشق بودنِ خود را استعمال نکردند و به غیر لفط محبّت و شوق به چیزهای دیگر، دوستی خود را اظهار نکردند؛ چون اصل آن لفظ موضوع است از برای مرض سوداوی که از مزاج به هم می رسد، و غالباً از علایق جسمانیّه حاصل می شود. الحال، با وجود این که این مرض نسبت به امردان و دختران [به] هم رسد و ما آن را محبّت اِلهی و عشق او نام کنیم، غلط اندر خواهد بود...»[30]

عالم ربانی آیت الله میرزا جواد آقای تهرانی در کتاب «عارف و صوفی چه می گویند»، پس از ذکر بخش هایی از عبارات ملاصدرا از کتاب اسفار در باب عشق، می نویسد:

«... عشق ورزي به حسان الوجوه (يعني لذت شديد بردن به ديدار صورت‏هاي زيباي غلامان، و به همين جهت علاقه و محبت مفرط داشتن به آنان، كه از سراپاي سخنان صدر المتالهين به دست مي‏آيد و به مشايخ عرفان نسبت مي‏دهد كه مريدان را در ابتداي سلوك به آن امر مي‏كنند) به هر قسم كه پرورانده و بيان شود و به هر نام كه خوانده گردد خواه به نام عشق عفيف، و يا عشق نفساني در مقابل حيواني كه منجر و مقارن با فسق و فجور ديگر هم نگردد، از محرمات مسلّمه فقهيه مي‏باشد»[31] و در پاورقي همین کتاب[32] می افزاید:

«بايد گفت بنا براين جاي بسي شگفت است از شارع مقدس اسلام كه با اهتمامي كه در دعوت و سوق مردم به سوي خدا داشته چگونه اين پل و قنطره خدايي (يعني عشق ورزي به حسان الوجوه) را كه مطلوب همه نفوس و يا اقلا به گفته بعضي مطلوب نفوس ظريفه و لطيفه و امري آسان است فراموش كرده و پشت سر انداخته است و هرگز مردم را از اين راه به سوي خدا سوق نداده است. گويا عرفا و اولياي صوفيه از پيغمبر اكرم و ائمه دين عليهم السلام به راههاي خدائي و مصالح و حكم واقعي داناتر، و در هدايت مردم دلسوزتر بوده‏اند! مگر اينكه در اينجا فورا به حديث متشابه در نظر عوام تمسك جسته و بگويند در حديث است كه «ان اللّه‏ جميل ويحب الجمال» غافل از اينكه حديث مزبور مربوط به اين مقام نيست زيرا معني آن ظاهرا حسن و جمال و تزيين است كه شخص به وسيله لباس و تنظيف براي خود حاصل مي‏كند. شاهد: عن أبي عبد اللّه‏ عليه ‏السلام البس وتجمل فإن اللّه‏ جميل يحب الجمال وليكن من حلال.[33] [ امام صادق علیه السلام فرمود: لباس زیبا بپوش و خود را بیارا که خداوند زیبا است و زیبایی را دوست دارد. البته بدین شرط که این تجمل باید از راه حلال فراهم آید]»

نکته ای را که باید در اینجا بدان اشاره کنیم این است که فلاسفه و عرفا در توجیه مطلوبیت عشق مجازی گاه با ابتنای بحث خود بر اعتقاد غلط «وحدت وجود» که مخلوق و خالق را از یک سنخ و جنس می دانند، زیبا رویان را حصه ای یا رشحه ای یا مرتبه ای از وجود جمیل حضرت حق دانسته و عشق به آنان را مقدمه وصول به عالی ترین مرتبه وجود که خداوند است می دانند. در حالی که اولا سنخیت وجودی بین خالق و مخلوق بر خلاف برهان و قران و روایات صریح بوده و ثانیا بر اساس وحدت وجود نه تنها زیبا رویان بلکه زشت رویان و عجوزه گان و حیوانات و جن و شیاطین و خلاصه هر موجودی چون رشحه و مرتبه ای از وجود و ذات جمیل حضرت حق است!، باید شایسته عشق ورزی باشد و این عشق هیچ اختصاصی به زیبارویان به خصوص پسران زیبا رو ندارد؛ مگر آن که بگوییم شهوت و تمایل جنسی به معشوق، شرط تحقق این عشق مجازی و عفیف! است چرا که بدون این میل شهوانی، اساسا عشقی منعقد نمی شود!

اما برخی نیز بر مطلوبیت عشق مجازی، چنین استدلال می کنند که چون صورت زیبا مظهری از آفرینش و صنع خداوند است، پس مآل و بازگشت عشقِ به زیبارویان، به عشق به خداوند است و در عبارت ملا صدرا دیدیم که در همین زمینه به آیات « لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ » ونيز «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» استناد و استدلال کرده بود. در پاسخ به این استدلال باید گفت که اگر چه این حرف درست است که زیبارویان مظهری از قدرت و آفرینش و صنع جمیل خداوندند اما این مساله در باره همه انسان ها و مخلوقات خداوند صادق است و نیز احسن تقویم و احسن الخالقین بودن خداوند صرفا در مورد انسان های زیبا رو نیست بلکه ناظر به صورت و خلقت نوع انسان ها است و در واقع اگر تمایلات شهوانی محرک عشق به زیبا رویان نیست باید عشق به انسان های زشت رو نیز در دستور کار و دستور العمل سیر و سلوک عرفا قرار بگیرد!

رساله ضیافت افلاطون، خاستگاه مبحث عشق در فلسفه و عرفان

اکنون نوبت آن است که ببینیم خاستگاه بحث عشق عفیف و زمینی و مجازی و مقدمه بودن آن برای رسیدن به عشق حقیقی کجاست و فلاسفه و عرفای مسلمان از کجا به چنین مبحثی توجه و تفطن! یافته اند، چرا که دیدیم نه تنها اثری از تایید آن در قران و سنت نبوی و عترت علیهم السلام نیست بلکه ادله و شواهد علیه آن است.

سوگمندانه باید بگوییم که فلاسفه و عرفا در این مبحث نیز مانند دیگر مباحث فلسفی و عرفانی بر سر سفره یونانیان نشسته اند و ریزه خوار آنان بوده اند و به جای ورود به مدینه علم نبوی از باب علوی برای اخذ زلال علم و عرفان و حکمت، رو به مشرکان و گمراهان کرده اند و یکی از مهمترین مباحثشان را که شاید از جهتی مهمترین و اوجمندترین! بحث فلسفی و عرفانی است، بر آثار اندیشه های یونانیان مبتنی کرده اند و البته در گناهی مضاعف با تأویل غلط برخی آیات و روایات، صبغه ای دینی به آن داده اند.

بنا به نظر عده ای در زمان سقراط و افلاطون همجنس بازی و گرایش به پسران زیبا رو در میان یونانیان رواج داشت و یکی از مساعی سقراط و افلاطون این بود که حقیقت عشق مادی و معنوی را بشناسانند و به مردم بفهمانند که اصل کمال سیرت است و نه جمال صورت اگر چه جمال صورت می تواند پلی به کمال سیرت و عشق آسمانی باشند. از همین رو بحث عشق زمینی و آسمانی و عشق عفیف و غیر عفیف در رساله ای از افلاطون با عنوان ضیافت (مهمانی) مطرح شده است. این رساله شرح ماجرای مهمانی یکی از دوستان سقراط به قلم افلاطون شاگرد سقراط است که چون در شاعری جایزه گرفته است، ولیمه می دهد. در این مهمانی همه از شراب نوشی و نشاط و هیاهو خسته می شوند و بنا می گذارند که هر یک خطبه ای در وصف عشق و مدح خدای عشق بسرایند.

به روایت افلاطون اولین کسی که در وصف عشق سخن می گوید فدروس است . او سخنرانی خویش را چنین آغاز می کند: اروس خدای عشق خداوندی بزرگ و توانا و شگفت انگیز است... چه او از ازلی ترین خدایان است و شرف او نیز در همین است ... هرج و مرج عالم هستی را فرا گرفته بود تا این که زمین آفریده شد. زمین مرکز ثقل اشیاء گردید و پس از آن عشق پدید آمد ...وانگهی عشق سر چشمه بزرگترین منافع بنی آدم است و هر آدمی در آغاز زندگی خود هیچ سود و سعادتی را همانند آن نتواند یافت که : دوست بدارد و دوستش بدارند. ...به نظر من در دنیا نعمتی پر ارزشتر از این برای یک جوان وجود ندارد که مورد محبت فردی شریف قرار بگیرد و برای یک مرد نیز نعمتی بالاتر از عشق یه معشوق وجود ندارد ... پس از فدروس پوزانیاس سخن می گوید. او از دو نوع عشق زمینی و آسمانی سخن می گوید. عشق زمینی مربوط به جنس نر و ماده و مرد و زن است که برای تسکین شهوات به کار می رود اما عشق آسمانی تنها از مردی پدید آمده و در آفرینش آن زنی مشارکت نداشته است و این عشقی است که متوجه پسران است و چون متعلق به خدای پیرتر است گرد هوا و هوس نمی گردد و کساتی که از او الهام می گیرند به جوانان دل می بندند و افرادی را برای تعلق خاطر بر می گزینند که طبع آنان با خردمندی و دلیری آمیخته و قرین باشد...و این در هنگامی است که موی صورت شروع به روییدن نماید. ... برای هیچ کس شایسته و سزاوار نیست که ناسنجیده و نا آزموده با جوانان عشق ورزد زیرا این پیش بینی محالست که دانسته شود که چه تحولاتی در احوال آنان پدید خواهد آمد و آیا سرانجام از لحاظ جسمی خوب خواهند شد و یا بد... فدروس در ادامه بر نفی عشق زمینی و عشقی که متوجه تن معشوق است تاکید می کند و آن را بی قدر و قیمت می داند.

آریستو فانس سخنران دیگر بود. او چنین سخن آغاز کرد: به عقیده من هنوز نوع بشر معنی توانایی و قدرت عشق را ندانسته ، اگر می دانست سراسر زمین را پرستشگاه عشق می ساخت ... چه عشق نزدیکترین دوست آدمیان است و شفا بخش دردهایی است که راه خوشبختی و سعادت را بر بشر فرو بسته اند . آریستوفانس سپس در باره طبیعت بشری و آنچه بر او گذشته است سخن می گوید... زیرا بشریت در آغاز وجودش تنها به دو جنس نر و ماده خلاصه نمی شد بلکه سه نوع بودند که سومی، هم خاصیت مردی را داشت و هم خصوصیت زنی را. اما از آن نوع مشترک، امروز جز نامی از آن بر جای نمانده که آن را هم در موارد دشنام و ناسزا به کار می برند. علاوه بر این، انسان در آن روزگاران شکلی گرد داشت و پشت و پهلوهایش دایره ای را تشکیل می دادند. و از آن گذشته، دارای چهار دست و چهار پا بود و دو چهره کاملا همانند هم داشت که در دو طرف سر و بر روی گردن، که آن هم گرد و دایره شکل بود، قرار داشت. و همچنین چهار گوش و دو آلت تناسلی داشت و دیگر اعضای بدنش نیز به همین تناسب بودند. این بشر هم مانند انسان های امروزی بر روی دو پا می ایستاد و به هر سوی که می خواست، حرکت می کرد و راه می رفت. ولی هر گاه که می خواست تند بدود، از هر هشت دست و پای خود استفاده می کرد و چرخ زنان به جلو حرکت می کرد... انسان های آن زمان مانند نیاکان خود گرد بودند. قدرتشان فوق العاده بود و غرورشان بی پایان و به خود مغرور بودند، تا آنجا که بر آن شدند تا بر خدایان یورش برند.

حکایتی که هومر در باره افیالتس و اتوس روایت می کند، مربوط به همان انسان هاست که می خواستند راهی به سوی آسمان بیابند و به خدایان حمله برند. از این روی، زئوس و دیگر خدایان در آسمان شورای مشترکی تشکیل دادند تا بیاندیشند که چگونه باید از عهده این انسان ها برآیند. ولی فکرشان به جایی نرسید. زیرا از سویی هلاکت این نوع بشر را که قربانی به درگاهشان می کرد پذیرا نبودند و از طرف دیگر ظهور گستاخی و عناد و سرکشی او را بر نمی تافتند. و چون مشاوره به طول انجامید، زئوس دیگر خدایان را امر به سکوت کرده و چنین گفت: گمان می کنم راه چاره ای بیاندیشیده ام که هم نوع بشر را بگذاریم زنده بماند و هم کاری کنیم که از گستاخی خود دست بردارد و آن اینکه بشر را ضعیف تر سازیم و من می خواهم که هم اکنون آنها را از میانه به دو نیم کنیم. بدین گونه آنها هم ضعیف تر می شوند و هم برای ما مفیدتر.... زئوس پس از ادای این سخنان، ... همه انسان ها را به دو نیم کرد.

بدین گونه انسان های نخستین به دو نیمه شدند و چون عملیات مزبور پایان یافت، هر یک از آن دو نیمه دور مانده از اصل خویش، روزگار وصل خویش را باز می جست و با تلاش به اتصال با نیم دیگر، بازوان خویش را به گردش حلقه می زد تا مگر از او دور نماند و به حالت پیشین خود باز گردد. ولی میسر نمی شد. پس جمیع آن نیمه ها به اعتصاب پرداخته، بر آن شدند که هیچ یک بدون دیگری کاری انجام ندهند و در نتیجه، همگی ناتوان گردیده، پیاپی از بینوایی می مردند و هر نیمه، چه مرد و چه زن، که هنوز زنده بودند، نیم دیگر خود را همچنان در آغوش می داشت تا خود نیز بدو ملحق گردد. زئوس چون این حالت را بدید، دلش به رحم آمد و تدبیری دیگر اندیشید. پس آلات تناسلی آنها را به جلو بگردانید تا وقتی نیمه نر و ماده یکدیگر را در آغوش می کشند، سبب تداوم نسل انسان ها فراهم گردد و چون این دو نیمه نر و ماده با هم جمع گردند، سبب تلذذ و بهره مندی آنها با یکدیگر شوند.

از آن وقت، عشق متبادلی میان افراد نوع بشر پدید آمد و طبایع متوافق و هماهنگی نهادشان را به هم پیوست تا ـ در نتیجه ـ هر دو فرد را یکی گردانیده و ترس و وحشت نیمه های از هم جدا گشته را تسکین داد. و با این پیوند است که ما می خواهیم زخم جدایی را شفا داده و بدین وسیله به اصل خویش بازگردیم...

پس چنان که گفتم، هر یک از ما نیمه انسان دیگری است و به همین جهت هر کسی مدام در جست و جوی نیمه دیگر خویش است. اما همه مردانی که نیمه ای از یک جنس مختلط مرد و زن هستند، به زنان عشق می ورزند و اغلب مردان زناکار و همچنین زنان هوس بازی که به دنبال مردان می روند و زناکارند، از همین قماشند. ولی زنانی که نیمه ای از جنس یک زن می باشند، به مردان تمایلی ندارند، بلکه بیشتر به زنان میل می کنند و آن گروه از مردانی که نیمه ای از یک مرد می باشند، به دنبال مردان می روند. یعنی مادامی که جوان هستند مردان را دوست دارند و به این دل خوشند که در کنار مردان به سر برند و با آنها دمخور باشند و یا اینکه با آنها هم آغوش گردند و آن گروه از مردان که صفات مردی را بیش از دیگران دارند، عالی ترین جوانان می باشند و اینانند که چون بزرگ شوند فرمانروایان ما می شوند و این خود دلیل بر برتری آنهاست... و طبع آنها به عشق مایل است و دعوت عشق را اجابت می کنند. البته این گروه وقتی به مردی می رسند، به پسران عشق می ورزند و ازدواج و تولید مثل برای زن ها از روی علاقه نیست، بلکه به این جهت است که قانون آنها را به این کار وادار می سازد و اگر آنها را به حال خود رها کنند، به ازدواج تن در نمی دهند. البته بعضی از مردم، این جوانان را به بی شرمی و هرزگی متهم می سازند و این به نظر من شرم آور نیست، بلکه از روی شجاعت و دلیری آنهاست. چه، آنها می خواهند با کسانی دوستی کنند که مثل خودشان هستند...

سپس نوبت به سخنرانی سقراط در باره عشق رسید. سقراط پس از ذکر مطالبی مقدماتی در باره عشق به اینجا می رسد که : می خواهم داستانی را از زبان یک زن به نام دیوتیما که در باره عشق از او شنیدم، برایتان بیان کنم. دیوتیما کاهنه ای بود فضیلت مند و در باره عشق و این گونه مسائل، فردی بود صاحب نظر و بسیار روشن... آن زن خردمند به من گفت: عشق نه نیک است و نه زیبا. بلکه از جنس پریان است و مقام و مرتبه پری، واسطه میان خدایان و آدمیان است و چون از سرشت و توانایی عشق پرسیدم، جواب داد که عشق، هر یک از موجودات خدایی و انسانی را تفسیر نموده و آنها را به همدیگر پیوند می دهد و نیایش ها و قربانی های بشری را به خدایان و فرمان های خدایی را به بندگان می رساند.... و چون از دیوتیما نام پدر و مادر عشق را پرسیدم، جواب داد که این داستان دراز دارد اما برایت به اختصار بیان خواهم کرد: چون آفرودیت تولد یافت، پسر متیس (خدای خردمندی و دانایی) نیز در میان آنها حضور داشت. در پایان جشن، پنیا (خدای تهی دستی) هم آمد و بر در ایستاد، به امید اینکه بهره ای از این سفره و جشن و سرور نصیب او شود.

پوروس (خدای چاره جویی) که از نکتار باده آسمانی سرخوش بود ـ چون در آن روزگاران هنوز شراب وجود نداشت ـ به باغ زئوس رفت و چون بسیار خسته و سنگین بود، به خوابی گران فرو رفت. پنیا (خدای تهی دستی) حیله ای اندیشید تا از پوروس (خدای چاره جویی) کودکی پیدا کند و با این هدف در باغ کنار پوروس آرمید و اروس را بارور کرد. بدین گونه نطفه عشق بسته شد...

... ای سقراط عزیز! اینها کوچک ترین رموز عشق بود که با تو در میان نهادم تا آگاه شوی...به هر حال من کوشش خواهم کرد که راه را بر تو بنمایانم. اگر می توانی در پی من بیا. کسی که بخواهد راه عشق را درست بپیماید، باید در دوران جوانی به زیباچهره ای دل بندد. و اگر راهبرش راه درست را به او نشان داده باشد، فقط دل به یک زیباروی می بندد و این دل بستگی اندیشه خوب و زیبا برای وی پدید می آورد و وقتی که چنین شد، آنگاه پی خواهد برد که زیبایی یک بدن، همانند زیبایی بدن های دیگر است و از این رو به طور کلی دلباخته تنها یک بدن می گردد. با پدیدار شدن چنین شناختی، او عاشق همه بدن های زیبا خواهد شد و از شور و شوق شدید فقط به یک بدن دست خواهد کشید. پس از این مرحله، متوجه زیبایی روح خواهد شد و آن را به مرتب بالاتر از زیبایی بدن خواهد شمرد و هنگامی که به مرحله بالاتر می رسد درک می کند که زیبایی جان بالاتر از زیبایی بدن است و در نتیجه، اگر به روحی با فضیلت و پرهیزکار که از زیبایی رخسار بهره اش کمتر باشد برخورد نمود، به او دل می بندد و عشقش را به دل می گیرد و پیوسته در اندیشه او خواهد بود....

ای سقراط! من از تو می خواهم که هم اینک همه دقت خود را به آنچه که اکنون برای تو بیان می کنم خوب به کار اندازی. کسی که در عشق تا این مرحله تربیت یافت و شاگردی مکتب عشق را حاصل کرد و مراحل مختلف زییایی را ادراک کرد و به پایان راه خود رسید، ناگهان طبیعتی بر او آشکار می شود که زیبایی اش بی پایان است و این غایت و سرانجام همه کوشش هاست و این همان زیبایی خارق العاده ای است که او به خاطر آن این همه مشقت و سختی را بر خود هموار ساخت و این زیبایی، جاودانه است. نه به وجود می آید و نه فانی می شود. نه کوچک تر می شود و نه بزرگ تر می گردد...از هر جهت و به چشم همگان و در همه جا و در همه حال زیباست. به رخسار و دست و اندام در زیبایی نظیر ندارد. در سخنرانی و دانش اندوزی هیچ کس مثل و مانندش نیست و نظیرش را در هیچ موجود زمینی و آسمانی نتوان یافت. زیبایی او مطلق است و بی نظیر و جاودانه... این اوست که در جرگه دوستان خدایان درمی آید و زندگی ابدی و جاودانه به دست می آورد. این است آن زندگانی ازلی که سزاوار نوع بشر است؛ یعنی زندگی سعادتمندانه ای که در آن عشق و زیبایی مطلق را مشاهده کنی...

چون سخنرانی سقراط به پایان رسید، حضار مجلس بر خطابه او آفرین گفتند. آریستو فانوس می خواست که به مناسبت اشاره هایی که سقراط به گفته های او کرده بود جوابی بدهد که ناگهان صدای کوبیدن درهای خانه در فضای مجلس طنین انداز شد و همهمه ای از بیرون به گوش رسید. ظاهرا گروهی از رامشگران رخصت ورود می خواستند و صدای دخترک نی زن هم در میان آنان شنیده می شد...لحظه ای بیش نگذشت که صدای آلکبیادس در راهروی خانه به گوش رسید که به غایت مست می نمود و عربده می کشید و می گفت آگاتون کجاست؟ مرا پیش آگاتون ببرید...همه با فریاد شادی از او خواستند که وارد شود و بنشیند. حضار او را که از فرط مستی سست شده بود گرفته و به داخل مجلس درآوردند. آلکبیادس متوجه حضور سقراط که در جلوی رویش برآساییده شده بود نشد. بنابراین او در جای خالی بین آگاتون و سقراط قرار گرفت.

آلکبیادس چون حضور شخصی را در کنار خویش احساس کرد، پرسید که این کیست؟ و همین که چشمانش بر جمال سقراط افتاد، فریاد کشید و گفت: آه خدایا! این دیگر کیست؟ سقراط تو اینجا هستی؟ اینجا هم مثل هر جای دیگر که اصلاً انتظار دیدن تو را نداشتم در کمین من نشسته ای؟ اینجا دیگر چرا آمده ای؟ و چرا اینجا درست در کنار آگاتون لمیده­ای؟ و چرا در کنار دیگران ـ مثلاً آریستو فانوس ـ که در این مجلس حضور دارند ننشسته­ای؟ چرا باز طوری برنامه چیده­ای که در کنار زیباترین افراد قرار گیری؟

سقراط گفت: ای آگاتون، تو از من حمایت کن و مرا از آسیب این جوان رهایی بخش. مهرورزی او سبب دردسر من شده است! از هنگامی که به او دل بسته ام، دیگر حق ندارم حتی با یک جوان زیبا هم سخن شوم و یا نگاهش کنم. گویی که از حسادت سراسر طوفان می شود و کارهایی می کند غیرباورکردنی. از دشنام و حرکات او آسودگی ندارم و هم اکنون ممکن است مرا کتک بزند. خواهش می کنم مرا از آسیب و گزند او حفظ کن و یا آشتی­مان بده و اگر خواست به من آسیب برساند به کمک من بیا. چه، از حسادت و خشونت او سخت هراسانم.

آلکبیادس گفت: ای سقراط، من هرگز با تو آشتی نمی کنم و در وقت دیگری از این حرکت که امشب از تو سر زد، انتقام خواهم گرفت...[ سپس یکی از حاضران از آلکبیادس خواست تا او هم در باره عشق سخن بگوید] آلکبیادس گفت: این پیشنهاد عادلانه ای است. هرچند که حریف مست افتاده و از دست رفته و با هوشیاران به گفت و گو پرداختن از اجحاف به دور نیست. اما ای دوست من، آیا آنچه سقراط در باره من گفت پذیرفتی؟ آیا می دانی که او همیشه همه چیز را به وارونه آن می نمایاند؟ زیرا من آگاهم که اگر در حضور او هر خدا یا انسانی را سوای از خودش بستایم، از ضربت شست او در امان نخواهم بود و از آزار رسانیدن به من خودداری نتواند کرد.

سقراط سخنش را برید و گفت: یاوه نگو.

آلکبیادس جواب داد: سوگند می خورم که تا در حضور تو هستم زبان به ستایش هیچ کس دیگر نخواهم گشود و فقط از تو تعریف خواهم کرد.

آروکسی ماخوس گفت: بسیار خوب اگر میل داری، هر قدر که دلت می خواهد سقراط را ستایش کن.

آلکبیادس گفت: ای آروکسی ماخوس، نظر تو چیست؟ واقعا اجازه می­دهی که به جان این مرد افتاده و در حضور شما از او انتقام بگیرم؟

سقراط گفت: باز چه خیالی در سر می پرورانی؟ آیا می خواهی باز هم مرا مورد تمسخر قرار داده، یا آنکه نقشه دیگری در سر داری؟ آلکبیادس گفت: من فقط حقیقت را خواهم گفت. اگر اجازه می دهی بگویم.

سقراط گفت: البته اجازه خواهم داد که حقیقت را بگویی و حتی به تو دستور این کار را هم می­دهم.

آلکبیادس گفت: پس شروع می کنم...اکنون ای دوستان، در ستایش سقراط سخن می گویم. شاید سقراط گمان کند که او را ریشخند می کنم. اما چنین خیالی در سر ندارم و فقط می خواهم حقیقت را بیان کنم. [او پس از ستایش های فراوان از شخصیت سقراط و سخنوری او به اینجا رسید که:] ای دوستان، اگر صورت ظاهر او را بشکافید و در اندرونش راه یابید، بیداری و دانایی و هوشیاری و اعتدال موج می زند... بله، یک بار این فرصت به من دست داد و آنچه را که در درون او دیدم، به نظرم چنان زیبا و آسمانی جلوه کرد که من در برابر او به زانو درآمدم و حاضر بودم هر فرمانی به من بدهد، از آن پیروی کنم...من و او تنها ماندیم و انتظار داشتم که از او سخنان عاشقانه بشنوم، بدان گونه که در خلوت گاه­ عاشقان با معشوقان می گویند. اما به کلی نا امید شدم... روز دیگر از او خواهش کردم که در ورزشگاه با من همراهی کند و امیدوار بودم که این بار نیز به هدف خود برسم. او دعوت مرا پذیرفت و ما مدتی با هم ورزش کردیم و بارها کشتی گرفتیم، بی آنکه کسی ناظر ما باشد. ولی این بار هم به هدف خود نرسیدم و ناامیدانه بازگشتم.

اما من دست بردار نبودم و بار دیگر اندیشیدم که باز او را بیازمایم و کاری را که شروع کرده­ام به انجام برسانم بنابراین او را به شام دعوت کردم؛ چنان که عاشقان معشوقان خود را دعوت می کنند. در آغاز پذیرا نمی شد. اما سرانجام با اصرار من قبول کرد. ولی چون شام به پایان رسید، برخاست و رفت و نتوانستم او را نگه دارم. و لیکن دفعه دیگر که او را به شام دعوت کردم، بعد از صرف شام او را به صحبت گرفتم، تا شب از نیمه گذشت و چون قصد رفتن کرد، گفتم که دیرگاه است و مجبورش کردم که بماند. او روی همان تخت که من بودم دراز کشید. هیچ کس جز ما در خانه نبود. اینها را بدون کوچکترین شرمندگی می توانم برای همه تعریف کنم...

باری ای مردان! چون چراغ خاموش شد و ندیمان و خدمتکاران همه رفتند، فکر کردم که دیگر نباید فرصت را از دست بدهم. بلکه باید فوراً حرف دلم را روشن و بی پرده با او در میان نهم. پس او را تکانی داده و گفتم ای سقراط، خوابی یا بیدار؟ گفت: بیدارم. گفتم آیا می دانی که من در چه فکری ام؟

گفت: در چه فکری؟

گفتم: در این فکرم که در میان تمام هواخواهان یگانه فردی هستی که لیاقت دوستی مرا دارد و تنها تو سزاوار محبت و مهرورزی منی. اما تو سخن نمی گویی و به نظرم در دل تردید داری که این مسئله را با من در میان نهی. نظرم راجع به تو همین است که گفتم. می خواهم تا آنچه که خود و دیگر دوستانم دارند در پای تو بریزم و خواهش می کنم که مرا در راه کسب فضیلت راهنمایی کن. زیرا برای من هیچ چیز با ارزش تر از این نیست که روز به روز بهتر و شایسته تر شوم و باور دارم که هیچ کس بهتر از تو نمی تواند در این راه من را دستگیری و راهنمایی کند. بنابراین اگر آن چه که دارم نثار تو نکنم، از خردمندان بیش تر شرمسار خواهم بود تا در برابر توده عوام و از این ماجرا از هیچ کس و هیچ چیز باک و هراسی ندارم.

وقتی حرف من تمام شد، سقراط ریشخندکنان گفت: ای آلکبیادس عزیز! ای دوست من، اگر آن چه که گفتی درست باشد، یعنی من دارای نیرویی باشم که بتواند تو را بهتر و عالی تر سازد، در این صورت تو باید خیلی آدم زرنگی باشی. اما اگر گمان می کنی که در وجود من این توان هست که تو را از آن چه هستی بهتر کنم، معلوم می شود که در من قدرت و زیبایی سحرآمیزی می بینی که به مراتب بیش از زیبایی بدن توست که سعی می کنی به من نزدیک شوی و با عرضه ی زیبایی تن خود از زیبایی روح من بهره مند شوی و بدین گونه مرا فریب دهی و مغبون سازی. چه، تو می خواهی فضائل تن را با فضایل روح و جان عوض کنی... اما ای پسر دیوانه، کور خوانده ای. من مغبون نخواهم شد!

باز بنگر و خوب بیاندیش تا در مورد من فریب نخورده باشی و مبادا اشتباه کرده باشی... گفتم: نظر من همان است که تشریح کردم. و هر آن چه در دل داشتم با تو در میان نهادم. و اکنون اختیار با توست. بیاندیش و ببین که خیر و صلاح من و تو در چیست. گفت: خب، راست می گویی. وقتی دیگر فکر می کنم تا ببینم که خیر و صلاح هردوی ما در چیست و کجاست.

بعد از این صحبت ها، گمان کردم که تیری که از کمان رها کرده ام، اکنون بر قلب او فرود آمده است. بنابراین برخاستم و بی آن که حرفی بزنم، لحافم را بر روی او انداخته و خود نیز در کنار او آرمیدم و با بازوانم او را در آغوش فشردم و سراسر شب را در کنار او ـ که به راستی از شگفتی های آفرینش است ـ خوابیدم.

ای سقراط، هرگز نمی توانی این را کتمان کنی و بگویی که دروغ می گویم. با این همه، سقراط بالاتر از دلبری های من بود و زیبایی و آراستگی من را به ریشخند گرفت. اکنون ای داوران ـ چه، شما حاضران این جمع میان من و سقراط داورید ـ داد مرا از غرور و خودپسندی سقراط بگیرید. آن شب دیگر بین ما چیزی نگذشت و چون صبح دمید، از زیر لحاف بیرون آمدم و گویی که انگار در کنار پدر یا برادر بزرگ تر خود خوابیده بودم. همه خدایان بر این امر گواهند.

... چون سخنان آلکبیادس به این جا رسید، همه حاضران از سادگی گفتار و صداقت سخنش بر او خندیدند. چه، به نظر می رسید که هنوز دل آلکبیادس در گرو محبت سقراط است. اما سقراط، روی به او کرده و گفت: ای آلکبیادس، گمان می کنم که تو هوشیاری و مست نیستی. وگرنه هرگز نمی توانستی چنین ماهرانه در زیر سایه ستایش ظاهری من، نقشه و منظور اصلی خود را پنهان سازی. نقشه و منظور اصلی تو در پایان سخنت آشکار شد. تو در نظر داری که رابطه میان من و آگاتون را شکرآب کنی. بله؛ نقشه و مقصودت فقط جدایی انداختن میان من و آگاتون است. تو در پرده، این عبارات ساده نما را به صورت حق به جانبی پوشیده می داری. همه مقصود تو این است که من با هیچ کس دیگر به غیر از تو دوستی و رفاقت نکنم و مهر نورزم. وگرنه تو این داستان های اساطیری به روایات ساتیر و سیلنوس را جعل نمی کردی! ای آگاتون، نباید اجازه دهی که آلکبیادس تو را فریب دهد و میان من و تو جدایی اندازد.

آگاتون در پاسخ سقراط گفت: آری، حق با توست. من مقصود او را به یقین دریافتم. من هم گمان می کنم که نقشه او همین است. چه، مطلب از این جا دستگیرم شد که اکنون او میان من و تو نشسته است. اما از این نقشه طرفه ای برنخواهد بست. زیرا من جای خود را عوض می کنم و در کنار تو می نشینم.

سقراط گفت: پس بیا و در کنار من بنشین.

آلکبیادس فریاد زد و گفت: آه خدایا! باز هم این مرد دست از سر من برنمی دارد و می خواهد بر من جفا کند. ببین که من از جفای سقراط چه ها که نمی کشم؟! ....

آلکبیادس گفت: همیشه این جوری است و در جایی که سقراط حضور دارد، هیچ کس جز او نمی تواند از زیبارویی دل ببرد و در دلیری جوانان با او به رقابت پردازد. اکنون هم با حقه و زرنگی، سرانجام موفق شد که دل آگاتون را به خود جلب کرده و او را در کنار خود بنشاند.

آگاتون برخاست و در پهلوی سقراط نشست. ولی در این هنگام ناگهان جمعی از بدمستان شهر که از مهمانی شبانه می آمدند، به خانه آگاتون هجوم آورده و چون درب خانه باز بود، به مجلس ریخته و آشوب و غوغا برپا کردند و همه را مجبور کردند که بی هدف و به افراط به باده گساری بپردازند.

...در این موقع آریستوفانوس را خواب در ربود و پس از آن، چون سپیده دمید، آگاتون هم به خواب رفت ولی سقراط به خواب نپرداخت و پس از آنکه آن دو را خواباند، برخاست و بیرون رفت و آریستودموس هم چنان که رسم و عادتش بر این بود، بلند شد و به دنبال سقراط به راه افتاد. سقراط به ورزشگاه لیسیوم رفت و در آنجا به عادت خود، تن شویی کرد و روز را در آنجا گذراند و چون شب فرا رسید، به خانه خویش بازگشت تا به استراحت پردازد.»[34]

نقل بخش هایی از کتاب ضیافت افلاطون بدین منظور بود که اولا خوانندگان این مقاله با فضای فکری کاملا شرک آلود و خدایان زده افلاطون و سقراط و دیگر فلاسفه یونانی ـ که برخی در تدارک مقام انبیايي برای آنان هستند! ـ آشنا شوند و ثانیا دریابند که آبشخور مبحث عشق در فلسفه و عرفان به اصطلاح اسلامی کجاست.

تقابل عقل و عشق

اکنون پس از دریافت این مساله که موضوع عشق ـ و حتی تا حدودی واژه عشق ـ کاملا بی ارتباط و بیگانه با معارف وحیانی است باید برگردیم به اصل موضوع این مقاله که تقابل بین عقل و عشق بود.

جدای از مباحثی که در باب عشق گذشت، اساسا طرح این مبحث که ما فراتر از عقل، موجود و یا کیفیت دیگری در وجود آدمی داریم که او مقامی فراتر از عقل دارد و نام او عشق است و تحقیر عقل این محبوب ترین مخلوق الهی ، بر خلاف آموزه های اهل بیت علیهم السلام است. آنچه از احادیث و روایات متعدد بر می آید این است که عقل، شریف ترین جزء وجود آدمی است که از سوی خداوند خلق شده و در وجود و روح انسان ها تعبیه شده است و این موجود شریف، واجد همه فضایل و زیبایی ها و خوبی ها از جمله محبت ورزی نسبت به محبوب ازلی و ابدی جل و علا و اولیای او و فداکاری در راه حق است. و البته در نقطه مقابل او جهل نیز در روح و جان آدمی تعبیه شده است که واجد همه زشتی ها و شرارت هاست که این به جهت آزمایش انسان ها در جدال بین عقل و جهل صورت گرفته است. برای روشن تر شدن موضوع به چند حدیث در باب اهمیت و ارزش عقل اشاره می کنیم و سپس جمع بندی بحث را ارائه خواهیم کرد:

1- امام باقر علیه السلام:

لَمّا خَلَقَ اللّهُ الْعَقْلَ اسْتَنْطَقَهُ ثُمّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمّ قَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمّ قَالَ وَ عِزّتِي وَ جَلَالِي مَا خَلَقْتُ خَلْقاً هُوَ أَحَبّ إِلَيّ مِنْكَ وَ لَا أَكْمَلْتُكَ إِلّا فِيمَنْ أُحِبّ أَمَا إِنّي إِيّاكَ آمُرُ وَ إِيّاكَ أَنْهَى وَ إِيّاكَ أُعَاقِبُ وَ إِيّاكَ أُثِيبُ[35]

چون خدا عقل را آفريد از او بازپرسى كرده به او گفت پيش آى پيش آمد، گفت باز گرد، بازگشت، فرمود بعزت و جلالم سوگند مخلوقى كه از تو به پيشم محبوب‏تر باشد نيافريدم و ترا تنها بكساني كه دوستشان دارم بطور كامل دادم. همانا امر و نهى كيفر و پاداشم متوجه تو است.

قَالَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله عليه و آله و سلم:

مَا قَسَمَ اللّهُ لِلْعِبَادِ شَيْئاً أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ فَنَوْمُ الْعَاقِلِ أَفْضَلُ مِنْ سَهَرِ الْجَاهِلِ وَ إِقَامَةُ الْعَاقِلِ أَفْضَلُ مِنْ شُخُوصِ الْجَاهِلِ وَ لَا بَعَثَ اللّهُ نَبِيّاً وَ لَا رَسُولًا حَتّى يَسْتَكْمِلَ الْعَقْلَ وَ يَكُونَ عَقْلُهُ أَفْضَلَ مِنْ جَمِيعِ عُقُولِ أُمّتِهِ وَ مَا يُضْمِرُ النّبِيّ ص فِي نَفْسِهِ أَفْضَلُ مِنِ اجْتِهَادِ الْمُجْتَهِدِينَ وَ مَا أَدّى الْعَبْدُ فَرَائِضَ اللّهِ حَتّى عَقَلَ عَنْهُ وَ لَا بَلَغَ جَمِيعُ الْعَابِدِينَ فِي فَضْلِ عِبَادَتِهِمْ مَا بَلَغَ الْعَاقِلُ وَ الْعُقَلَاءُ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ الّذِينَ قَالَ اللّهُ تَعَالَى وَ مَا يَتَذَكّرُ إِلّا أُولُو الْأَلْبَابِ[36]

خدا به بندگانش چيزى بهتر از عقل نبخشيده است، زيرا خوابيدن عاقل از شب بيدارى جاهل بهتر است و در منزل بودن عاقل از مسافرت جاهل (به سوى حج و جهاد) بهتر است و خدا پيغمبر و رسول را جز براى تكميل عقل مبعوث نسازد (تا عقلش را كامل نكند مبعوث نسازد) و عقل او برتر از عقول تمام امتش باشد و آنچه پيغمبر در خاطر دارد، از اجتهاد مجتهدين بالاتر است و تا بنده‏اى واجبات را به عقل خود در نيابد آنها رإ انجام نداده است. همه عابدان در فضيلت عبادتشان به پاى عاقل نرسند. عقلا همان صاحبان خردند كه درباره ايشان فرموده: تنها صاحبان خرد اندرز مى‏گيرند.

قال الصادق علیه السلام:

إِنّ اللّهَ عَزّ وَ جَلّ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوّلُ خَلْقٍ مِنَ الرّوحَانِيّينَ عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ فَقَالَ اللّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقْتُكَ خَلْقاً عَظِيماً وَ كَرّمْتُكَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِي.[37]
خداى عزوجل عقل را از نور خويش و از طرف راست عرش آفريد و آن اولین مخلوق از روحانيين است. پس بدو فرمود: پس رو او پس رفت. سپس فرمود پيش آى پيش آمد. خداى تبارك و تعالى فرمود: ترا با عظمت آفريدم و بر تمام آفريدگانم شرافت بخشيدم

قال الکاظم علیه السلام:

يَا هِشَامُ مَا بَعَثَ اللّهُ أَنْبِيَاءَهُ وَ رُسُلَهُ إِلَى عِبَادِهِ إِلّا لِيَعْقِلُوا عَنِ اللّهِ فَأَحْسَنُهُمُ اسْتِجَابَةً أَحْسَنُهُمْ مَعْرِفَةً وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللّهِ أَحْسَنُهُمْ عَقْلًا وَ أَكْمَلُهُمْ عَقْلًا أَرْفَعُهُمْ دَرَجَةً فِي الدّنْيَا وَ الْ‏آخِرَةِ يَا هِشَامُ إِنّ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حُجّتَيْنِ حُجّةً ظَاهِرَةً وَ حُجّةً بَاطِنَةً فَأَمّا الظّاهِرَةُ فَالرّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمّةُ وَ أَمّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ ... يَا هِشَامُ كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَقُولُ مَا عُبِدَ اللّهُ بِشَيْ‏ءٍ أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ[38]

اى هشام همانا خداى متعال به واسطه عقل حجت را براى مردم تمام كرده و پيغمبران را به وسيله بيان يارى كرده و به سبب برهان ها بر ربوبيت خويش دلالت شان نموده... اى هشام سپس خداوند از صاحبان عقل به نيكوترين وجه ياد نموده و ايشان را بهترين زيور آراسته و فرموده: خدا به هر كه خواهد حكمت دهد و هر كه حكمت گيرد خير بسيار گرفته است و جز صاحبان عقل در نيابند...اى هشام خدا بر مردم دو حجت دارد: حجت آشكار و حجت پنهان، حجت آشكار رسولان و پيغمبران و امامانند و حجت پنهان عقل مردم است...اى هشام امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمود: خدا با چيزى بهتر از عقل پرستش نشود.

جمع بندی بحث

1. آنچه به عنوان مبحث عشق زمینی و عشق مجازی و پل بودن آن برای رسیدن به عشق حقیقی یعنی محبت خداوند در فلسفه و عرفان مطرح است، هیچ استناد و ما به ازای قرانی و روایی ندارد و بلکه عشق ورزی مردان به زنان و یا زنان به مردان جز در چارچوب یک رابطه شرعی، مذموم و گناه است و بدتر از آن عشق ورزی مردان به پسران و نوجوانان است که در متون عرفانی و بعضا فلسفی قوی تر از عشق به زنان مطرح است و ادعا می شود که جنبه شهوانی نداشته و فقط مقدمه ای برای تلطیف روح و احساس و وصول به معشوق حقیقی است!

2. اساسا در قران واژه عشق و مشتقات آن استعمال نشده است و در روایات نیز تنها چند مورد اندک این واژه با بار معنایی مثبت به کار رفته و در بقیه موارد دارای بار معنایی منفی و مذموم است.

3. مبحث عشق از یونان و فلسفه مشرکانه افلاطون به فلسفه و عرفان به اصطلاح اسلامی راه یافته است. رساله ضیافت افلاطون حاوی مبحث عشق زمینی، عشق عفیف، عشق غیر عفیف و عشق به پسران و ... است که نقطه عزیمت فلاسفه و عرفا در طرح و پرورش و متورم کردن موضوع عشق بوده است.

4. کمترین اثری از بحث تقابل و جدال بین عقل و عشق و تحقیر عقل در برابر عشق در معارف قران و اهل بیت علیهم السلام یافت نشده و بلکه عالی ترین ستایش ها از عقل به عنوان موجودی که واجد همه فضایل معنوی و زیبا است، شده است.

والسلام



[1] . کاظم محمدی، چشمه بقا (سیری در عشق عرفانی)، ص 280 ، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

[2] . همان ص 283

[3] . همان ص 289

[4]. همان ص 296

[5] . همان ص 298

[6] . أصول الكافي ج2 باب عبادت، حديث 3

[7] . سفينة البحار، ج6 ، ص 270

[8] . بحار، ج 98، ص 116

[9] . امالی صدوق، ص 668

[10] .نهج البلاغة، خطبه 109

[11] . العلم و الحکمة فی الکتاب و السنة، ص 157، ح 576

[12] . مائده/54

[13] .میزان الحکمة، ج2، ص 214

[14] . بقره/165

[15] . مفاتیح الجنان، مناجات خمسة عشر، مناجات المحبین

[16] . چشمه بقا، ص 27

[17] . لغت نامه دهخدا، واژه عشق

[18] . يوسف/24

[19] . دکتر حسینی ملکشاهی، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات ابن سینا، ص 446، انتشارات سروش، 1375 ه ش

[20] . ملاصدرا، اسفار، ج 7، 179-171

[21] . همان، دکتر عبدالکریم سروش نیز در مقاله ای باعنوان ستایش از عشق زمینی به طرفداری از موضع فلاسفه و عرفا و از جمله ملاصدرا در مبحث عشق مجازی می پردازد. ( فصلنامه مدرسه، شماره سوم، اردیبهشت ۱۳۸۵) وی یکی از دلایل درستی این عشق را وجود قصه یوسف و زلیخا در قران می داند!

[22] . ملاصدرا، کسر اصنام الجاهلیة، ص3

[23] . یوسف/24

[24]. امالی صدوق ص 668

[25] . نهج البلاغة/ 159

[26]. بحار، 73/158

[27] . من لایحضره الفقیه، 4/11

[28] . كافي، 5 / 548

[29] . سفینة البحار، ذیل واژه عشق

[30] . این مقاله در همین شماره سمات با عنوان ایمان فرعون چاپ شده است.

[31] . عارف و صوفی چه می گویند؟، ص 57 و 58

[32] . عارف و صوفی چه می گویند؟، ص 55

[33] . بحار ،76/304؛ دعائم الاسلام،2/153.

[34] . افلاطون، رساله ضیافت، ترجمه محمد علی فروغی، انتشارات جامی

[35]. ‏اصول كافى ج 1 ص 10 حدیث 1

[36] 36. اصول كافى ج 1 ص 14 حدیث 11

[37] . اصول كافى ج 1 ص 23 حدیث 14

[38] . اصول كافى ج 1 ص 14 حدیث 12

 

فصلنامه معرفتى اعتقادى سمات

13

اول دفتر

بیداری اسلامی ـ منطقه ای، آغازی بر یک پایان بزرگ / مدیر مسؤول

در هفته های اخیر شاهد تحولاتی ناگهانی و گسترده در شمال آفریقا و منطقه خاورمیانه بودیم. آتشفشان خشم فروخورده و عزت لگد مال شده ملت های مسلمان در کشورهای تونس، مصر، یمن، لیبی، بحرین، اردن و عربستان شروع به فوران نمود و در مقابل دیدگان همه چند رژیم مقتدر و با ثبات وابسته به نظام سلطه مدرن را به زانو در آورد.

سمت و سوی این تحولات و حوادث چیست و در فرجام خود به کجا خواهد رسید؟ پاسخ به این سئوال مشکل و نیازمند گذر بیشتر زمان است اما آنچه مسلم و قطعی است اولا سهم عظیم انقلاب اسلامی و پایمردی نظام جمهوری اسلامی با محوریت ولایت فقیه ـ چه در دوره زعامت بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی (رحمه الله) و چه در دوره رهبری درخشان مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مد ظله) ـ در بروز این تحولات است و ثانیا شنیده شدن صدای خرد شدن استخوان های نظام سلطه مدرن غربی است.

ادامه