مقالات : تأملی بر فلسفه ختم نبوت از دیدگاه شهید مطهری
نوشته شده توسط مسعود امامی   

 

motahhariفلسفة ختم نبوت، از زمره مباحث كلامي با سابقة نه چندان طولاني در نزد متكلمان و انديشمندان مسلمان است. هر چند اشاراتي پيرامون آن را در آثار متكلمان و عرفا بلكه روايات معصومان علیهم السلام مي توان يافت، ولي اين مسئله به طور مستقل و صريح، تنها در دهه‌هاي اخير و بيشتر توسط روشنفكران مذهبي طرح شده است. از اين ميان شايد بيش از همه استاد شهيد مطهري پيرامون اين موضوع سخن گفته و قلم زده است.    
استاد در سه اثر خود به بررسي تفصيلي مسئله فلسفه ختم نبوت پرداخته است. اولين و مفصل‌ترين اثر در اين زمينه، سلسله سخنراني‌هاي ايشان در حسينيه ارشاد در سال 1347 مي‌باشد كه مجموعة ده جلسه سخنراني وي در موضوع ختم نبوت است كه بدون هيچ گونه تصرفي تحت عنوان "خاتميت" به چاپ رسيده است.  دومين اثر مقاله‌اي تحت عنوان "ختم نبوت" است كه سالها پيش در مجموعه‌اي به نام "محمد خاتم پيامبران" به چاپ رسيده است. سومين اثر استاد، جزء سوم از مجموعه "مقدمه‌اي بر جهان بيني اسلامي" با نام "وحي و نبوت" مي‌باشد كه در بخشي از آن به مسئله فلسفه خاتميت پرداخته شده است. در ديگر آثار ايشان نيز همچون "اسلام و مقتضيات زمان"، "آشنايي با قرآن" و "نقدي بر ماركسيسم" اشاراتي به اين مسئله ديده مي‌شود. مقاله حاضر با توجه به اين منابع و ساير آثار مرحوم مطهري به بررسي و نقد "فلسفه خاتميت" از ديدگاه ايشان مي‌پردازد.
استاد مطهري در مرحله اول این سئوال را در ذهن مخاطب خويش طرح مي‌نمايد که چرا با آمدن شريعت اسلام، سير تحول و تولد شرايع نوين توسط رسولان صاحب شريعت پايان مي‌يابد و اسلام به عنوان آييني ماندگار و هميشگي به بشريت عرضه مي‌گردد؟
شهيد مطهري در آثار خود، ميان نبوت تبليغي و نبوت تشريعي تفكيك نموده و پيامبران را به پيامبران صاحب شريعت و پيامبران مبلغ شرايع انبياء گذشته تقسيم مي‌كند و فلسفه و حكمت ختم نبوت را در هر يك از اين دو قسم نبوت، متفاوت از ديگري دانسته است ولي پايه و اساس فلسفه ختم نبوت در هر دو قسم يكي مي‌باشد و آن، رشد عقلي و علمي بشر است. ايشان به تبعيت از علامه محمد اقبال لاهوري، دوره هاي تاريخي حيات بشر را به دو دوره كودكي و دوران بلوغ و رشد عقلاني تقسيم مي كند و ظهور اسلام را در ميان اين دو دوره مي داند.    
وي فلسفه ختم نبوت تشريعي، و يا فلسفه ختم شرايع را در دو بعد طرح مي نمايد، اول صلاحيت و لياقت بشر براي دريافت آخرين شرايع و دوم، توانايي حفظ شريعت خاتم.
 ايشان مي‌گويد:    «در دوره‌هاي پيش، بشريت به واسطة عدم بلوغ و رشد قادر نبود يك نقشه كلي براي مسير خود دريافت كند و با راهنمايي آن نقشه، راه خويش را ادامه دهد. لازم بود مرحله به مرحله و منزل به منزل راهنمايي شود و راهنماياني هميشه او را همراهي كنند؛ ولي مقارن با دوره رسالت ختميه و از آن به بعد، اين توانايي كه نقشة كلي دريافت كند، براي بشر پيدا شده است و برنامه دريافت راهنمايي‌هاي منزل به منزل و مرحله به مرحله متوقف گشت. علت تجديد شريعت‌ها ... اين بود كه بشر قادر نبود برنامه كلي و طرح جامع خود را دريافت كند. با پيدايش اين امكان و اين استعداد، طرح كلي و جامع در اختيار بشر قرار گرفت و اين علت تجديد نبوت‌ها و شرايع نيز منتفی گشت».   
.... مرحوم مطهري در توضيح بعد دوم فلسفه ختم نبوت تشريعي كه لياقت بشر در حفظ شريعت و كتاب آسماني خود است مي‌فرمايد: «بشر قديم به علت عدم رشد و عدم بلوغ فكري قادر به حفظ كتاب آسماني خود نبود، معمولاً كتب آسماني مورد تحريف و تبديل قرار مي‌گرفت و يا به طور كلي از بين مي‌رفت. از اين رو لازم مي‌شد كه اين پيام تجديد شود. زمان نزول قرآن يعني چهارده قرن پيش كه مقارن است با دوره‌اي كه بشر كودكي خود را پشت سر گذاشته و مواريث علمي و ديني خود را مي‌تواند حفظ كند و لهذا در آخرين كتاب مقدس آسماني يعني قرآن تحريف رخ نداده است. مسلمين از ساعت نزول هر آيه، عموماً آن را در دل‌ها و در نوشته‌ها حفظ مي‌كردند به گونه‌اي كه امكان هر گونه تغيير و تبديل و تحريف و حذف و اضافه از بين مي‌رفت. لهذا ديگر تحريف و نابودي در كتاب آسماني رخ نداد و اين علت كه يكي از علل تجديد نبوت بود منتفي گشت.»     
«تدوين علوم مختلف زبان عربي همچون علم لغت، صرف و نحو،‌ علم معاني،‌ بيان و بديع همه براي اين بود كه بشر مي‌خواست كتاب آسماني خود را نگهداري كند. خصوصاً اين نكته جالب است كه اكثريت پديد آورندگان اين علوم از مردم غير عرب بودند. شكل گيري علم تفسير و علم حديث در همان قرن اول هجري، همه نشانه رشد و بلوغ بشريت در دوره ظهور اسلام است و نشانه ختم نبوت مي‌باشد.»  
«... حتي مي‌توان گفت، به يك معنا تاريخ بشريت از زمان ظهور اسلام شكل گرفته است. اگر مقصودمان از دوران تاريخ در مقابل دوران ماقبل تاريخ، دوره‌اي باشد كه بشر تاريخ خودش را مسلسل حفظ كرده است. اين از زمان ظهور اسلام است. آثار يونانيان،‌ هنديان و ايرانيان توسط مسلمانان حفظ شد و بشر قبل از اسلام سعي در حفظ مواريث گذشته خويش نداشت. فاتحان به محو و نابودي آثار ملت‌هاي مغلوب مي‌پرداختند و اين خود نشانه عدم رشد و بلوغ فكري بشريت قبل از اسلام بوده است، دوره‌اي كه اسلام از آن به "جاهليت" ياد مي‌كند و اين تقسيم بندي نيز اشاره به اين دارد كه دوران بعد از ظهور اسلام دوره مقابل جاهليت، كه دوره علم و عقلانيت مي‌باشد است.»
اين واقعيت را نمي‌توان از نظر دور داشت كه بيشتر پيامبران الهي صاحب شريعت نبوده‌اند، بلكه مبلغ و مروج شريعت پيامبر پيش از خود بوده‌اند و با پذيرش اينكه اسلام آخرين شريعت الهي و پيامبر اسلام آخرين پيامبر صاحب شريعت مي‌باشد، همچنان اين سئوال پابرجاست كه چرا پيامبران تبليغي بعد از پيامبر اسلام ظهور ننمودند تا مبلغ و مروج شريعت او باشند؟ همين نكته سبب شده است كه استاد شهيد در بيان فلسفه ختم نبوت تبليغي و نبوت تشريعي فرق گذارد و به تبيين و تحليل جداگانه هر يك بپردازد. ايشان دو وظيفه انبياء تبليغي را تبيين و ترويج شريعت و نيز تطبيق اصول كلي شريعت بر مصاديق آن در گذر زمان مي‌داند كه اين هر دو در دوران رسالت ختميه بر عهده مردماني مي‌باشد كه با بلوغ و رشد فكري خود صلاحيت پذيرش اين دو مسئوليت خطير را يافته‌اند، وي مي‌فرمايد:
«... بلوغ فكري و رشد اجتماعيش به او اجازه مي‌دهد كه ترويج و تبليغ و اقامه دين و امر به معروف و نهي از منكر را خود بر عهده بگيرد. نياز به پيامبران تبليغي كه مروج و مبلغ شريعت پيامبران صاحب شريعت بوده‌اند، به اين وسيله رفع شده است. اين نياز را علما و صلحاي امت رفع مي‌كنند... از نظر رشد فكري به جايي رسيده كه مي‌تواند در پرتو "اجتهاد" كليات وحي را تفسير و توجيه نمايد و در شرايط مختلف مكاني و متغيير زماني، هر موردي را به اصل مربوط ارجاع دهد. اين مهم را نيز علماي امت انجام مي‌دهند.»  
«وحي عالي‌ترين و وافي‌ترين مظاهر و مراتب هدايت است. وحي رهنمون‌هايي دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزي از اينها جانشين آن نمي‌شود. ولي وحيي كه چنين خاصيتي دارد، وحي تشريعي است نه تبليغي؛ وحي تبليغي برعكس است. تا زماني بشر نيازمند به وحي تبليغي است كه درجه عقل و علم و تمدن به پايه‌اي نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود. ظهور علم و عقل، به عبارت ديگر رشد و بلوغ انسانيت، خود به خود به وحي تبليغي خاتمه مي‌دهد و علما جانشين آن انبياء مي‌گردند.»     
همچنان كه در اين فراز از گفتار استاد شهيد و ديگر آثار ايشان آشكار است، او "اجتهاد" را به عنوان نيروي محركه اسلام در دوران ختم رسالت و جانشين نبوت تبليغي دانسته است. و به باور ايشان، اگر اجتهاد مقرون به حسن تشخيص و حسن استنباط باشد، قادر است بشر را در طول تحولات اجتماعي راهنمايي نمايد.     
مرحوم مطهري اگر چه در اصل نظريه خويش متأثر از علامه اقبال لاهوري مي‌باشد ولي در كتاب "وحي و نبوت" به تفصيل به نقادي نظريه اقبال مي‌پردازد و نكات گوناگوني را به عنوان ايراد و انتقاد بر وي بيان مي‌نمايد. از اين روي ضرورت دارد براي روشن‌تر شدن انديشه استاد شهيد در اين موضوع، ديدگاه اقبال نيز مورد بررسي قرار گيرد. اقبال نظريه خود را در كتاب "احياي فكر ديني در اسلام" اين گونه طرح مي‌نمايد:    
«وحي اتصال با ريشة وجود است و مخصوص انسان نمي‌باشد و شامل هر گونه هدايت غريزي موجودات زنده در راه تكامل زندگي آنان مي‌باشد.»
وي سپس مثال‌هايي از هدايت غريزي گياهان و جانوران مي‌زند و نيز تجربه‌هاي ديني و معنوي انسانها را نمونه‌هايي از وحي معرفي کرده و آنگاه مي‌گويد:    
«در دوران كودكي بشر، راهنمايي سعادت بشر حاضر و آماده به وسيله وحي عرضه مي‌گردد و بدين طريق در تكامل بشر صرفه جويي مي‌شود. ولي با رشد عقلانيت و ملكه نقادي، زندگي به خاطر نفع خود، آن شكل از خود آگاهي پيامبرانه را متوقف مي‌سازد تا با جلوگيري از اشكال ديگر معرفت، عقل رشد و تقويت يابد. پيامبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد است، تا آنجا كه به منبع الهام وي مربوط است به جهان قديم تعلق دارد و آنجا كه پاي روح الهام وي در كار مي‌آيد، متعلق به جهان جديد است.»  
مرحوم مطهري در كتاب"وحي و نبوت" بخش‌هاي ديگري از سخنان اقبال را از كتاب "احياي فكر ديني در اسلام" نقل و نقادي مي‌نمايد كه به جهت اطناب از نقل آن فرازها خودداري مي‌كنيم. اما ايشان چند انتقاد مهم بر همين بخش از سخنان اقبال وارد نموده است كه يك يك آنها را نقل مي‌كنيم:    
«اولين ايرادي كه وارد است اين است كه اگر اين فلسفه درست باشد، نه تنها به وحي جديد و پيامبر جديد نياز نيست، به راهنمايي وحي نیز مطلقاً نيازي نيست زيرا هدايت عقل تجربي جانشين هدايت وحي است. اين فلسفه اگر درست باشد، فلسفه ختم ديانت است نه ختم نبوت.»     اشكالات ديگر مرحوم مطهري بر اقبال چنين است:    
«ثالثاً اينكه اقبال وحي را از نوع غريزه دانسته است خطا است. همين جهت موجب اشتباهات ديگر او شده است. غريزه همانطور كه اقبال خود توجه دارد، يك خاصيت صد در صد طبيعي (غير اكتسابي) و نا آگاهانه و نازلتر از حس و عقل است كه قانون خلقت در مراحل اول حياتي حيوان (حشرات و پايين‌تر از حشرات) در حيوانات قرار داده است. با رشد هدايت‌های درجه بالاتر (حس و عقل)، غريزه ضعيف مي‌شود و فروكش مي‌كند. لهذا انسان كه قوي‌ترين حيوان‌ها را از نظر دستگاه انديشه است، ضعيف‌ترين آنها از نظر غريزه است. اما وحي، برعكس، هدايت مافوق حس و عقل و بعلاوه تا حدود زيادي اكتسابي است. بالاتر اينكه، در اعلا درجه "آگاهانه"‌ است. جنبه آگاهانه بودن وحي به درجات غير قابل توصيفي، بالاتر از حس و عقل است.»     
«رابعاًً... اقبال وحي را نوعي غريزه معرفي مي‌كند و مدعي مي‌شود كه با به كار گرفتن دستگاه عقل و انديشه، وظيفه غريزه پايان مي‌يابد و خود غريزه خاموش مي‌شود. اين سخنان درست است اما در موردي كه دستگاه انديشه همان راهي را دنبال كند كه غريزه مي‌كرد. اما اگر فرض كنيم، غريزه وظيفه‌اي دارد و دستگاه انديشه وظيفه ديگر، دليلي ندارد كه با به كار افتادن دستگاه انديشه، غريزه از كار بيفتد. پس فرضاً وحي را از نوع غريزه بدانيم و كار اين غريزه را عرضه نوعي جهان‌بيني و ايدئولوژي كه از عقل و انديشه ساخته نيست بدانيم، دليلي ندارد كه با رشد عقل برهاني استقرايي ( به قول خود علامه اقبال)، كار غريزه پايان يابد.»  
آنچه گذشت چكيده‌اي از انديشه شهيد مطهري در آثار متعدد خود پيرامون مسئله فلسفه ختم نبوت مي‌باشد كه همچون ديگر انديشه‌هاي ارزشمند ايشان تأثير بسزايي در انديشمندان معاصر داشته است.     
نقد و بررسي    
1-  بي ترديد نظريه مرحوم مطهري متأثر از ديدگاه علامه اقبال لاهوري، بلكه چهره اصلاح شده همان نظريه علامه فقيد است. مشتركات اين دو نظريه آنقدر فراوان است كه نمي‌توان ديدگاه استاد شهيد را نظريه‌اي كاملاٌ نوين و بديع دانست؛ تقسيم تاريخ حيات بشر به دوران كودكي و به دوران رشد و بلوغ عقلاني و ظهور اسلام در ميان اين دو دوره و عقل و علم را سر بي‌نيازي بشر از نبوت جديد دانستن، مهمترين اصول نظريه اقبال مي‌باشند كه به همان شكل در نظريه شهيد مطهري نيز يافت مي‌شوند. به نظر مي‌رسد تنها تفاوت عمده ميان اين دو نظريه، تنها كاستي و يا بهتر بگويم اجمالي است كه در نظريه اقبال مي‌باشد و شايد چنين القاء كند كه وي علم و عقل را جانشين وحي و دين نموده است و چنانكه گذشت، به نظر شهيد مطهري، نظريه او را از تفسير ختم نبوت به تفسير ختم ديانت مي‌كشاند. ولي بايد توجه داشت، انديشمندي كه نام كتاب خويش را "احياي فكر ديني در اسلام " نهاده است و در سراسر كتاب از آموزه‌هاي ديني و قرآني سخن رانده است و بلكه رسالت خويش را در جامعه امروز تبيين نياز جامعه به علم و دين مي‌داند، چگونه مي‌توان از نظريه او ختم ديانت را تجربه گرفت.    
مرحوم مطهري بعد از نقد نظريه اقبال مي‌گويد:    
«...اين مطلب نه تنها خلاف ضرورت اسلام است، مخالف نظريه خود اقبال است. تمام كوشش‌ها و مساعي اقبال در اين است كه علم و عقل براي جامعه بشر لازم است اما كافي نيست. بشر به دين و ايمان مذهبي همان اندازه نيازمند است كه به علم. اقبال خود تصريح مي‌كند كه زندگي نيازمند به اصول ثابت و فروع متغير است و كار "اجتهاد اسلامي" كشف انطباق فروع بر اصول است.»  
جمع‌بندي ميان انديشه‌هاي اقبال و تبيين نكات مبهم و مجمل ديدگاه وي پيرامون ختم نبوت با توجه به ساير آراء و انديشه‌هاي او، بينشي كاملاً‌ مشابه آنچه مرحوم مطهري در نظريه خويش ارائه كرده است عرضه مي‌نمايد.     
2-  اگرچه مرحوم مطهري در كتاب "وحي و نبوت" به نقد جدي مقايسه اقبال ميان غريزه و وحي پرداخته است ولي خود ايشان در اثر ديگرش، يكي از اولين مقدماتي را كه براي بحث فلسفه خاتميت طرح مي‌نمايد، مقايسه رابطه ميان هدايت غريزي و هدايت عقلي است. او اين رابطه را به گونه معكوس مي‌داند. يعني موجودات زنده به هر ميزان از رشد و بلوغ علمي و عقلاني كمتري برخوردار باشند، هدايت خداوند از طريق الهامات فطري و غريزي بيشتر آنان را فرا مي‌گيرد و به عكس، هر چه موجودات زنده حتي حيوانات از نظر آگاهي و شعور كامل‌تر شوند، از هدايت الهامي و غريزي بي‌نياز مي‌گردند. تا انسان كه كاملترين موجود در هدايت عقلاني و ضعيف‌ترين آنان در هدايت غريزي است.  ايشان در اثر بعدي خود نيز ـ "ختم نبوت"ـ اين مقدمه را به طور كامل طرح مي‌نمايد.  
اگرچه استاد شهيد در اين دو اثر خويش صريحاً وحي را از نوع غريزه ندانسته است ولي مقايسه رابطه معكوس ميان غريزه و عقل را مقدمه بحث ختم نبوت قرار داده و هدايت غريزي را با هدايت الهامي مقرون نموده است و اين گوياي اثرپذيري ايشان در اين موضوع از اقبال در آثار اوليه خويش است.    
اما قضاوت مرحوم مطهري پيرامون مقايسه اقبال ميان غريزه و وحي در آخرين اثر ايشان پيرامون فلسفه خاتميت، خالي از اشكال نيست. براي روشن شدن اين مسئله سزاوار است به سخنان اقبال مراجعه كنيم:    
«اين اتصال با ريشه وجود به هيچ‌وجه تنها مخصوص آدمي نيست. شكل استعمال كلمه "وحي" در قرآن نشان مي‌دهد كه اين كتاب آن را خاصيتي از زندگي مي‌داند و البته اين است كه خصوصيت و شكل آن بر حسب مراحل مختلف تكامل زندگي، متفاوت است. گياهي كه به آزادي در مكاني رشد مي‌كند، جانوري كه براي سازگار شدن با محيط تازه زندگي داراي عضو تازه‌اي مي‌شود و انساني كه از اعماق درون، زندگي روشن تازه‌اي دريافت مي‌كند، همه نماينده حالات مختلف وحي هستند كه بنابر ضرورت‌هاي ظرف پذيراي وحي يا بنابر ضرورت‌هاي نوعي كه اين ظرف به آن تعلق دارد، اشكال گوناگون دارند.»     
اقبال در بحث خاتميت بيش از اين پيرامون مقايسه غريزه و وحي سخن نگفته است. و همين بخش از سخنان وي را مرحوم مطهري بعينه در كتاب "وحي و نبوت" نقل كرده است و مبناي نقادي خويش را كه پيشتر به آن اشاره شد، قرار داده است.
ولي از اين گفتار اقبال به هيچ‌وجه به دست نمي‌آيد كه وحي از نوع غريزه است بلكه او تنها معناي اعمي براي وحي در نظر گرفته است كه شامل غريزه نيز مي‌شود. و اين دقيقاًًً همان روشي است كه مفسراني مانند علامه طباطبایی در ذيل آیاتي چون "و اوحي ربك الي النحل ان اتخذي من الجبال بيوتا"  برگزيده‌اند. ايشان در ذيل اين آيه، معناي اعم وحي را القاء وحي به گونه‌اي كه مخفي بر غير مخاطب باشد دانسته است و آن را شامل غريزه الهام و وحي پيامبران گرفته است.     
جالب اينجاست كه خود مرحوم مطهري در كتاب ديگر خويش به نام "نبوت" كه تحليل سلسله درس‌هاي ايشان در سال 1348 مي‌باشد، در بيان موارد استعمال وحي در قرآن چنين مي‌فرمايد:    
«قرآن وحي را اختصاص نداده به آنچه كه انبياء به اصطلاح گفته مي‌شود كه ما اصطلاحاً "نبوت" مي‌گوييم، وحي را تعميم داده به يك معنا در همه اشياء. اقبال لاهوري در كتاب "احياء فكر ديني در اسلام" عبارت خوبي دارد....»    
سپس ايشان بعد از نقل عبارات قريب الذكر اقبال مي‌گويد:    
«اين حرف به نظر من بسيار حرف متين و حرف صحيح و درستي است و موارد استعمال كلمه "وحي" در قرآن همين مطلب را تأييد مي‌كند.»
مرحوم مطهري حتي پا را از اين هم فراتر مي‌نهد و بر خلاف اقبال كه وحي را خاصيتي از زندگي و حيات دانسته است، آن را به موجودات غير زنده نيز تسری  مي‌دهد و در توضيح عبارات اقبال كه وحي را خاصيتي از زندگي مي‌داند مي‌فرمايد:    
«...چون مي‌بينم كه وحي را تنها در مورد انسان نمي‌گويد، در مورد زنبور عسل مي‌گويد؛ در مورد مورچه مي‌گويد؛ در مورد درخت مي‌گويد؛ در مورد اشياء كه من در حاشيه نوشته‌ام. "بلكه خاصيتي از وجود و اختصاص به جاندارها ندارد" براي اينكه مي‌گويد: "و اوحي في كل سماء امرها"  در هر چيز، كاري كه بايد انجام بدهد به او وحي كرده‌ايم....»     
سپس آيات ديگري را نيز به عنوان استشهاد ذكر مي‌نمايد. همين مطلب بدون اشاره به كلام اقبال در آغاز كتاب "وحي و نبوت" نيز مورد تأكيد قرار گرفته است.  
پس ضرورتي ندارد ما كلام اقبال را بر خلاف ظاهر آن به گونه‌اي معنا كنيم كه اشكالات عديده‌اي بر آن وارد باشد. اقبال تنها در صدد اين است كه معناي اعم وحي را كه شامل غريزه نیز مي‌گردد بيان كند نه اينكه وحي را نوعي غريزه معرفي نمايد.
3. مهم‌ترين ركن نظريه مرحوم مطهري كه بر گرفته از انديشه اقبال مي‌باشد، تقسيم تاريخ حيات بشر به دوران كودكي و ضعف عقلاني و دوران بلوغ فكري و علمي است. اين كلام مقدمه‌اي است براي ظهور اسلام در حد فاصل ميان اين دو دوره و ابلاغ آخرين شريعت الهي براي بشر خردمندي كه هم صلاحيت پذيرش اين شريعت نهايي را دارد و هم از عهده حفظ و تبليغ آن برمي‌آيد.
مرحوم مطهري بيش از ديگران براي اثبات اين مقدمه تلاش نموده است، مجموعه‌اي از قرائن و همچون مصونيت قرآن از تحريف و تأسيس علوم مختلف زبان عربي توسط مسلمانان براي اين هدف مقدس و نيز سعي مسلمين در حفظ مواريث علمي و فرهنگي ملت‌هاي مغلوب را شاهد بر بلوغ فكري مردمان صدر اسلام مي‌داند.    
بررسي علمي اين مقدمه نياز به تحقيقي ژرف و مستند در منابع تاريخي صدر اسلام و ملت‌هاي ديگر، و غور و تفحص و ادله نقلي درون ديني (قرآن و سنت) مرتبط با اين موضوع دارد. ولي در اين ميان نمي‌توان از يك اشكال واضح و اساسي در اين مورد چشم پوشي نمود و آن اين است كه در اين نظريه گويا يك پيش فرض وجود دارد و آن يكسان انگاري تحول و دگرگوني حيات علمي ـ عقلي ملت‌ها و جوامع گوناگون و پراكنده در كره خاك است. و اين ادعا با شواهد و واقعيت‌هاي مسلم و ملموس تاريخي سازگار نيست.
در جوامع متفرق و از هم گسيخته صدر اسلام كه در بسياري موارد هيچگونه ارتباط و تبادل فرهنگي ميان آنها وجود نداشت، و گاه از وجود يكديگر نيز آگاه نبودند ـ همچون سرزمين‌هاي پهناور كه قرن‌ها بعد توسط آدميان اين سوي كره خاك كشف شد ـ چگونه مي‌توان ادعا نمود كه در 1400 سال پيش، جملگي دوران طفوليت خود را سپري نموده و پا به عصر بلوغ فكري و علمي نهادند؟! به راستي مي‌توان گفت بوميان استراليايي و مناطق استوايي آفريقا و آمريكاي جنوبي كه تا همين چند دهه اخير در اوج توحش و بي‌بهره از كمترين آثار تمدن بودند،‌ با مردمان با فرهنگ و متمدن يونان و ايران و چين باستان هم زمان وارد دوره بلوغ فكري شده‌اند؟! به نظر مي‌رسد هم اكنون نيز بعضي از جوامع بدوي هنوز به تمدن و رشد عقلاني آتن و اسكندريه در 2500 سال پيش نرسيده‌اند.    
پس حكم يكسان بر تمامي ملت‌‌ها نمودن و همه را در يك عصر به جهت ورود به دوره بلوغ عقلاني بي‌نياز از پيامبران انگاشتن، به دور از واقعيت‌هاي محسوس تاريخي است.    
در اين ميان ممكن است اين چنين به ذهن خطور كند كه لازم نيست اين بلوغ فكري و علمي براي همه جوامع ثابت شود، بلكه همين قدر كه در سرزمين ظهور اسلام اين رشد و بلوغ واقع گردد كافيست تا لياقت پذيرش آخرين شريعت و حفظ و تبليغ آن براي مردمان آن سرزمين حاصل شود تا به تدريج جوامع ديگر نيز از نتيجه اين رشد عقلاني مسلمانان صدر اسلام كه حفظ شريعت ختميه و ابلاغ آن به ايشان مي‌باشد بهره‌مند گردند.    
اما اين نظر نيز گرفتار سئوالات بي‌پاسخ ديگري مي‌باشد. از جمله اينكه آیا  هيچ جامعه‌اي قبل از جامعه جزيرة ‌العرب به رشد و بلوغ نرسيده بود تا آن جامعه و مردم مفتخر به چنين شرافتي گردند؟! به عبارت ديگر: آيا جامعه عرب هنگام ظهور اسلام بالغ‌ترين و شكوفاترين جامعه بشري بود؟! اين ادعايي است كه با وجود شواهد فراوان تاريخي و قرآني و روايي بر خلاف آن، به سختي بتوان پذيرفت.
ممكن است گفته شود كه اسلام خود از عوامل مهم شكوفا شدن جامعه مسلمانان صدر اسلام بود، و در واقع اسلام بود كه جامعه عرب و مسلمانان صدر اسلام را در آن دوران به رشد و بلوغ فكري و علمي رساند. در اين صورت لازم نيست جامعه عرب يا منطقه خاورميانه قبل از ظهور اسلام داراي امتياز خاص و برگزيده‌اي در رشد فكري نسبت به جوامع ديگر باشد. آنچه مهم است اين مي‌باشد كه اين بشر به مرتبه‌اي رسيد كه توانست خود عهده‌دار حفظ و تبليغ ديانت گردد،‌ اگر چه اين رتبه و شأن خود نتيجه ظهور اسلام بود.
اين سخن نيز بي‌اشكال نيست،‌ زيرا در فلسفه ختم شرايع و نبوت تشريعي چاره‌اي نيست جز اينكه از بلوغ فكري و لياقت عقلاني پيشين سخن به ميان آيد تا زمينه ظهور شريعت ختميه ايجاد شود كه در اين صورت علاوه بر اشكال دور مصرح، اين اشکال نيز وجود دارد كه اين شريعت در هر دوره و زماني مي‌توانست ظهور نمايد و خود عامل بقاء خويش را فراهم سازد.    
به هر صورت، بحث مفصل تاريخي و جامعه شناختي در اين خصوص مجالي واسع مي‌طلبد كه از عهده و توان اين نگارنده خارج است.
تبليغ و ترويج دين و دعوت مردم به آيين الهي كه وظيفه همه پيامبران مي‌باشد، مسئوليتي نيست كه تنها بعد از عصر خاتميت برعهده عالمان و دين‌شناسان و مؤمنان قرار گرفته باشد. بلكه بي‌ترديد به شهادت كتاب و سنت و همچنين روايات تاريخي، ياران و خواص پيامبران گذشته و بلكه مؤمنان مسئوليت شناس نيز هر يك در عصر انبياء سلف به امر تبليغ آيين الهي مي‌پرداختند. قرآن به صراحت از مردي ياد مي‌كند كه «... از نقطه دور دست شهر با شتاب فرا رسيد و گفت: اي قوم من!‌ از فرستادگان خدا پيروي كنيد، از كساني پيروي كنيد كه از شما اجري نمي‌خواهند و خود هدايت يافته‌اند...»     
پس عهده داري امر تبليغ توسط دين شناسان مؤمن، تنها محصول دوران خاتميت نيست تا ظهور آن را با بلوغ فكري و علمي بشر كه مقارن عصر خاتميت تولد يافته است توجيه نما‌ييم. قرآن از اهل ايمان مي‌خواهد كه ياران پروردگار باشند و در اين امر به حواريون عيسی بن مريم عليهما‌السلام تأسي كنند، آن هنگام كه وي خطاب به حواريون فرمود: چه كساني در راه خدا ياوران من هستند؟ حواريون پاسخ دادند: ما ياوران خدا هستيم.         
5. اقبال مسلماني سني بود كه اصل امامت به گونه‌اي كه در ميان شيعيان مطرح است در انديشه او پرورش نيافته بود. و براي فردي با باورها و اعتقادات اهل سنت، مسئله فلسفه ختم نبوت به گونه‌اي ديگر مطرح مي‌باشد. در اعتقادات اهل سنت، بشريت پيوسته از آغاز آفرينش تا زمان رحلت رسول گرامي اسلام صلی الله علیه و آله  توسط سفيران الهي راهنمايي شده است. اما در 1400 سال پيش به ناگاه اين سلسله پيوسته از هم گسيخت و حضرت محمد(ص) به عنوان آخرين پيامبر، با رحلت خويش رابطه رسمي ميان آسمان و زمين را منقطع نمود و سلسله هاديان و راهنمايان الهي پايان گرفت. بعد از اين اگر چه بندگان شايسته خداوند در اعتلاي كلمه حق و ترويج و تبليغ آخرين آيين ربوبي كوشا خواهند بود، ولي هيچ‌يك از ايشان به عنوان نماينده رسمي، و حجت معصوم خداوند، تكيه‌گاه معتبر و مصون از لغزش و گناه، كه ريسمان الهي ميان زمين و آسمان خواهند بود، تلقي نخواهند شد.    
در اين مرحله جاي اين سئوال به جد مطرح است كه چه تحولي در نظام حيات مادي و معنوي بشر به وقوع پيوسته است كه چنين نتيجه خطيري را به بار آورده است؟ به راستي چه بر بشر گذشته است كه او لياقت ميزباني پيام‌آوران الهي را از دست داده است؟ و يا خود به چنين شأن و مرتبه بلندي نائل آمده است و بي نياز از حضور نوراني آنان گشته است؟ بشر در اين قرن‌هاي واپسين چگونه به پاسخ پرسش‌هاي ژرف و عميق خويش دست يابد و پراكندگي و تشتت فهم‌ها و پريشاني و اختلاف انديشه‌هاي خود را در كدامين محكمه حل نمايد؟
انديشه "فلسفه ختم نبوت" از ديدگاه اقبال پاسخي به چنين تأملاتی مي‌باشد كه زيربناي آن باور و اعتقاد راسخ به اين نكته است كه دوران راهنمايان الهي و سفيران حق به پا رسيده است.    
اما در انديشه شيعه، مباني به گونه‌اي ديگر است. شيعيان بر اين باور نيستند كه دوران حجت‌هاي الهي و راهنمايي آنان به سر آمده است، بلكه اين سلسله تا قيامت استمرار مي‌يابد و هيچ‌گاه بشريت از وجود آنان بي نياز نخواهد گشت. آنچه در 1400 سال پيش به وقوع پيوست، تغيير و دگرگوني در شكل و نحوه ارتباط ميان خداوند و نمايندگانش بوده است. پيش از اين نمايندگان خدا در قالب نبوت،‌ يا رسالت،‌ و گاه وصايت با مبدأ هستي مرتبط بودند و پس از اين در قالب امامت و ولايت اين ارتباط برقرار خواهد بود. پس در باور تشيع، آنچه عمدتاً دگرگون گشته، نحوه ارتباط نمايندگان خدا با اوست، نه اصل وجود اين ارتباط، و نه اصل وجود ارتباط ميان مردم و اين نمايندگان، تا آنگاه سخن از بي‌نيازي بشر به وجود اين راهنمايان و بلوغ فكري و علمي انسان‌ به ميان آيد.    
آنچه انديشه اقبال و هر سني ديگري را به سوي كاوش در سرّ خاتميت سوق مي‌دهد، با جايگاه خاتميت در مذهب تشيع بسيار متفاوت است. اقبال همچون ساير هم‌كيشان خود، سئوال از علت پايان دوران سفيران حق، و آغاز دوراني كه آدميان بدون حضور آنان مي‌بايست راه را ادامه دهند، مي‌كند. و بديهي است كه يكي از پاسخ‌هاي معقول و موجه به اين سئوال مي‌تواند بي‌نيازي بشر از حضور آن سفيران باشد؛ بي‌نيازي ای كه سرّ آن در شكوفايي انديشه و علم بشريت نهفته است. اما شهيد بزرگوار مطهري با اعتقاد و باور به اينكه بشريت همچنان نيازمند راهنمايي راهنمايان الهي مي‌باشد، چگونه قدم در راهي مي‌نهد كه شالوده آن استغناء و بي‌نيازي بشر است؟! پر واضح است كه مرحوم مطهري به شدت تحت تأثير نظريه اقبال واقع گشته و به نقد عميق ريشه‌هاي آن نپرداخته است. هر چند آن بزرگوار در سال‌هاي پسين زندگي خود در كتاب "وحي و نبوت" به نقادي برخي از فروعات اين نظريه پرداخته است و اميد مي‌رفت با ادامه حيات پر بركت خويش اين توفيق را مي‌يافت كه ريشه و مبناي نظريه اقبال را نيز بر اساس باورهاي ناب تشيع به استواري نقد نمايد.
در كتاب "خاتميت" كه سلسله سخنراني‌هاي استاد در حسينيه ارشاد در سال 48 مي‌باشد، اين اشكال واضح و روشن به ذهن بعضي از مستمعان مجلس سخنراني ايشان خطور مي‌كند و بعد از طرح آن، استاد در صدد پاسخ‌گويي برمی آيند. از لابلاي كلمات ايشان به دست مي‌آيد كه وظايف پيامبران عبارت است از: 1. آوردن شريعت و قانون از جانب پروردگار براي مردم. این وظيفه مربوط به پيامبران صاحب شريعت مي‌باشد و از عهده امام خارج است. 2. تبليغ و ترويج آيين الهي كه توسط شخص پيامبر يا پيامبر گذشته آورده شده است. امام در اين مقام نيز جانشين پيامبر نيست و علما و دانشمندان در عصر خاتميت اين وظيفه را بر دوش مي‌كشند. زيرا امام  علیه السلام  همچون كعبه است كه بايد به سوي او بيايند، نه اينكه او به سوي مردم رود و آنان را به دين دعوت نمايد. البته ائمه علیهم السلام  نه به جهت آنكه امام بودند، بلكه از آن جهت كه يك مسلمان و يك مؤمن بودند، وظيفه امر به معروف و نهي از منكر و دعوت و تبليغ دين را نير به نيكي انجام مي‌دادند. 3. مرجعت علمي،‌ و حل اختلافات ميان دين شناسان و دانشمندان و رفع بدعتها و تحريفها، اين مقام و وظيفه سوم است كه امام  علیه السلام  از سوي پيامبر صلی الله علیه و آله  عهده دار آن مي‌گردد. و به همين اعتبار، او حجت خداوند بر اهل زمين است.
براي وضوح بيشتر بحث به عين عبارات ايشان مراجعه مي‌كنيم: «... امام نه آورنده شريعت و قانون است، و نه از آن جهت كه امام است (نه از آن جهت كه مؤمني از مؤمنين يا عالمي از علما است) وظيفه دارد كه برود سراغ مردم و آنها را دعوت و تبليغ كند.»  
«...سپس پيغمبران صاحبان شرايع - غير از صاحب شريعت اول - دو كار مي‌كردند، يكي اينكه قانوني براي مردم مي‌آوردند كه اين قانون حل كننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را تأمين كند. يك كار ديگرشان اين بود كه مبارزه مي‌كردند با بدعت‌هايي كه قبلاً ‌پيدا شده بود يعني مرجع حل اختلافات مذهب بودند. امام كارش فقط در اين قسمت دوم است. امام جانشين پيغمبر است در اين قسمت آخر فقط؛ يعني امام حجت خداست، در ميان مردم وظيفه دارد كه اختلافاتي را كه اهل اهواء و بدع، اهل اغراض به وجود مي‌آورند رفع كند.»  
با مداقّه نقادانه در كلمات مرحوم مطهري پيرامون اين موضوع به اين نكات مي‌رسيم:    
الف) پذيرش اين تحليل از استاد شهيد در وظايف سه گانه پيامبران و جانشيني امام  علیه السلام  در يكي از آنها، نقضي بر نظريه ختم نبوت ايشان است. زيرا آن نظريه بر این پايه استوار است كه بشريت به جهت بلوغ فكري و علمي، بي نياز از فرستادگان الهي شده است، و خود با بهره‌گيري از عقل و تكيه بر اندوخته‌هاي وحياني گذشته و اتخاذ شيوه "اجتهاد"، راه آينده خويش را خواهد يافت. در صورتي كه در تحليل اخير، سخن از نياز آدميان به مرجع و مأوايي براي حل نزاع‌هاي علمي، و محو و تحريف‌ها و بدعت‌ها، ارائه چهره حقيقي دين به ميان آمده است؛ مسئوليتي كه جامعه بشري از عهده آن بر نمي‌آيد، و تنها وجود امام معصوم است كه اين نياز خطير را برآورده مي‌سازد. پس در واقع بشريت در اين خصوص به خودكفايي و بي‌نيازي نرسيده است، بلكه پيش از اين، نياز مبرم او را پيامبران اجابت مي‌نمودند و در دوران خاتميت، امامان مي‌باشند كه اين نياز را برآورده مي‌سازند. از اين رو نظريه مورد نظر لااقل نيازمند به تقسيم و تقييدي اين چنين مي‌باشد، تا اطلاق فريبنده آن، ضرورت نياز به امام معصوم  علیه السلام  را زير سئوال نبرد.    
ب) ايشان اگرچه در كتاب "خاتميت" ميان مرجعيت علمي كه جايگاه امام معصوم  علیه السلام  است، و تبليغ دين كه وظيفه دين‌شناسان در عصر خاتميت مي‌باشد، تفكيك نموده است و آنگاه سرّ خاتميت را در رشد و تعالي انسان‌ها براي عهده‌داري وظيفه دوم (تبليغ) دانسته است، ولي در كتاب "اسلام و مقتضيات زمان" وظيفه امامان علیه السلام  و عالمان را در يك راستا كه همان "اصلاح دين" است قرار داده است. در اين صورت اين سئوال مطرح مي‌شود كه چرا ايشان لااقل نقش مشترك امامان علیهم السلام   را كه در كنار عالمان مي‌باشد، در آثار مستقل و تفصيلي خود در بحث خاتميت ناديده گرفته است. او مي‌گويد: "در اينكه احتياج به اصلاح و مصلح هست بحثي نيست، ولي تفاوت در اين جهت است كه در زمان شرايع سابق مردم اين مقدار قابليت و استعداد را نداشتند كه افرادي از ميان آنها بتوانند جلوي تحريفات را بگيرند و با تحريفات مبارزه كنند. بايد پيغمبري با مأموريت الهي مي‌آمد و اين كار را انجام مي‌داد. از مختصات دوره خاتميت، قوه اصلاح و وجود مصلحين است كه مي‌توانند اصلاح بكنند. علاوه بر اينكه مطابق عقيده ما شيعيان، يك ذخيره اصلاحي هم وجود دارد كه حضرت حجت بن‌الحسن علیه السلام  است. او هم احتياجي نيست كه به عنوان پيغمبر اصلاح بكند، بلكه به عنوان امام،‌ امام يعني كسي كه تعليمات و حقايق اسلامي را از طريق وراثت خوب مي‌داند. يعني آنچه پيغمبر مي‌دانسته است به اميرالمؤمنين علیه السلام  گفته است. خالص اسلام در دست حضرت امير بوده است و بعد از او هم به دست ائمه علیهم السلام  ما رسيده است، احتياجي به وحي جديد نيست،‌ امام همان چيزي را كه از طريق وحي به پيغمبر رسيده است بيان مي‌كند.»  
اگر به آخرين جملات استاد توجه كنيم درمي‌يابيم كه ايشان به طور طبيعي بر اساس باورهاي شيعه خلأ ختم نبوت را با وجود امام علیه السلام  پر نموده است و سر خاتميت را در جانشيني امامان علیهم السلام  يافته است. نكته‌اي كه در آثار تفصيلي ايشان پيرامون خاتميت، تحت تأثير اقبال مورد غفلت قرار گرفته است.    
ج) نبوت تبليغي كه سمت بيشترين پيامبران مي‌باشد به معناي ابلاغ و بيان حقيقت دين كه غالباً آيين پيامبران گذشته صاحب شريعت مي‌باشد، و نيز دعوت مردم به آن حقيقت است. اين مسئوليت در كاملترين شكل آن تنها از عهده كساني برمي‌آيد كه با عالم غيب مرتبط و از هر گونه خطا در فهم و بيان دين مصون و معصوم باشند. از اين روي به همان دليل عقلي كه عصمت در پيامبران صاحب شريعت ضرورت دارد، در پيامبران تبليغي نيز لازم و ضروري است. بي‌ترديد نقطه اوج تبليغ دين مقارن با عصمت و ارتباطي خاص با عالم غيب است، و عالمان و فقيهان با همه قدر و منزلت چون از اين دو صفت قدسي بي‌بهره‌اند، نمي‌توانند جانشينان پيامبران در بالاترين مرتبه ابلاغ و دعوت به آيين آلهي باشند و اين دقيقاً همان استدلالي است كه ضرورت امامت را به اثبات مي‌رساند. مرحوم شهيد مطهري در يكي از آثار خود كه مربوط به امامت مي‌باشد همين راه را پيموده است، او مي‌گويد:
«ما شيعيان مي‌گوييم ... به همان دليل كه پيغمبر (ص) مبعوث شد، از جانب پيغمبر افرادي معين شدند كه جنبه قدسي داشتند و پيغمبر اكرم (ص) تمام حقايق اسلام را براي اولين آنها يعني علي علیه السلام  بيان كرد و آنان آماده بودند كه به تمام سئوالات جواب دهند... امام يعني كارشناس امر دين، كارشناسي حقيقي كه به گمان و اشتباه نيفتد و خطا برايش رخ ندهد ... اگر امامت را به اين شكل تعريف كنيم كه امري است "متمم نبوت" از نظر بيان دين، يعني به آن دليل وجودش لازم است كه وظيفه پيغمبر را در بيان احكام انجام دهد، به همان دليلي كه پيغمبر بايد معصوم از اشتباه و گناه باشد، امام نيز بايد چنين باشد.»     
پس بار گران تبليغ در دوران خاتميت بر دوش امامان معصوم علیه السلام  مي‌باشد و ايشان هستند كه حقايق دين را براي مردم بازگو مي‌كنند و در مقابل سيل بدعت‌ها و تحريفات و كج‌فهمي‌ها به خوبي مي‌ايستند. بلكه مي‌توان گفت امامان نقش تتميم و تكميل نبوت تشريعي را نيز دارند، زيرا اگرچه پيامبر (ص) حامل تمامي شريعت ختميه از جانب پروردگار براي ابلاغ به مردم بود، ولي چون موفق نشد اين شريعت را به تمام و كمال براي مردم بازگو كند و بسياري از باورها و احكام آن را ائمه علیهم السلام  به مردم رساندند، پس امامان در انجام وظيفه نبوت تشريعي نيز متمم و مكمل رسالت رسول خدا (ص) بوده‌اند.    
با اين نگرش كه شالوده باورهاي تشييع مي‌باشد، فلسفه خاتميت در ختم نبوت تبليغي و تشريعي تنها در وجود امامان معصوم توجيه پذير مي‌باشد. و اين دقيقاً همان راهي است كه بسياري از انديشمندان شيعه پيموده‌اند.       
استاد جعفر سبحاني اگرچه در يكي از آثار خود نظريه شهيد مطهري و نظريه جانشيني امامان را به عنوان دو نظريه در سرّ خاتميت يكسان نقل نموده‌ است   ولي در كتاب ديگر خود، نظريه جانشيني امامان را سازگارتر با باورها و اصول اعتقادي شيعه دانسته‌است.  و بالاخره در اثر متأخر خويش بدون تصريح به نام شهيد مطهري مي‌گويد، نظريه بلوغ فكري (نظريه شهيد مطهري) با اصول سنت سازگار است و از ديدگاه شيعه، نظريه كاملتر، نظريه جانشيني امامان علیهم السلام  است.  با اين توضيحات به نيكي روشن مي‌شود كه چرا بعضي از معاصران اهل سنت به تفصيل به بررسي نظريه شهيد مطهري پيرامون ختم نبوت و تهافت آنان با ديدگاه شيعه نسبت به امامت پرداخته، و مغرضانه اين گونه نتيجه مي‌گيرند كه تئوري امامت در ترازوي نقد وزني ندارد و نيازمند به تجديد نظر و بازسازي تئوريك است.  
در پايان تذكر اين نكته لازم است كه از سخنان استاد شهيد چنين برداشت مي‌شود كه ايشان معناي عميق و مهم تبليغ را رها كرده و بيشتر به معناي عرفي و سطحي آن كه دعوت و ترويج دينداري، وعظ و خطابه مي‌باشد نظر دارند، و به همين جهت است كه تأكيد دارند امام همچون كعبه است كه به سوي مردم نمي‌رود بلكه مردمان به سوي او مي‌آيند و بر گرد او مي‌چرخند. اين معنا اگر چه خدمتي بسيار ارزشمند به دين مي‌باشد، ولي قابل مقايسه با مسئوليت خطير مرجعيت علمي و بيان حقايق دين در مقابل انحرافات نيست، مسئوليتي كه به تصريح ايشان، تنها امامان معصوم علیه السلام  عهده‌دار آن مي‌باشند.    
د) آيات و روايات فراواني كه در موضوع ولايت و امامت ائمه علیهم السلام  و يا در خصوص امامت اميرالمؤمنين علیه السلام  وارد شده است، مشحون به تصريحات و اشارات گوناگون بر جانشيني امامان علیهم السلام  در بسياري از وظايف بزرگ نبوت و رسالت پيامبر خاتم(ص) مي‌باشد.
امام رضا علیه السلام  در حديث معروف عبدالعزيز بن مسلم در توصيف امامت مي‌فرمايد: ان الامامه هي منزله الانبياء؛ امامت جايگاه پيامبران است.  
امام صادق علیه السلام  مي‌فرمايند: ان الامامه رسول الله (ص) الا انهم ليسوا بانبياء؛  امامان همچون رسول خدا (ص) هستند مگر اينكه پيامبر نيستند.    و در حديث منزلت كه متواتر و متفق الفريقين مي‌باشد، پيامبر اكرم (ص) خطاب به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:    
انت مني بمنزله هارون من موسي الا انّه لا نبي بعدي؛   تو در نزد من همچون هارون در نزد موسي مي‌باشي مگر اينكه پيامبري بعد از من نخواهد بود.    
به طور كلي اوصافي همچون "خليفه"، "وصي"، "وارث" كه در روايات ابواب ولايت و امامت كتب حديث در توصيف ائمه علیهم السلام  فراوان به چشم مي‌خورند، همه گوياي همين حقيقت مي‌باشند.    
مطالعه اجمالي روايات ابواب امامت ترديدی باقي نمي‌گذارد كه امامان داراي همان شأن و مرتبه پيامبر اكرم (ص) مي‌باشند، و حائز همه كمالات و مقامات آن وجود مقدس هستند. از اين روي همه مسئوليت‌هاي گران آن حضرت نيز بر دوش ايشان است و تنها تفاوت آنان با پيامبر (ص) در اين است كه ديگر دوران نبوت و وحي به پايان رسيده است و ارتباط آسماني آنان با خداوند به گونه‌اي ديگر مي‌باشد. با اين وجود چگونه مي‌توان ادعا كرد كه غير ايشان وظايف خطير نبوت را بر دوش مي‌كشند، و علوّ فكري و علمي آن غير است كه خلل نبوت را پر نمايد و پرده از راز ختم نبوت بر مي‌دارد؟!    
ه) شايد آنچه عامل اصلي اين گونه نظريه پردازي براي مرحوم مطهري است، ملاك قرار دادن دوران فعلي كه عصر غيبت معصوم علیه السلام  مي‌باشد است؛ با اين پندار كه دينداري مردم در عصر غيبت با مراجعه به عالمان و دين‌شناسان مي‌باشد كه با اجتهاد كه همان مراجعه به كتاب و سنت، و در كنار آن بهره‌مندي از انديشه و دانش روز است،‌ راه سعادت ديني را مي‌يابند و انسان‌ها را به اعتقاد و عمل به آن دعوت مي‌نمايند. پس در عصر غيبت، فهم و بيان دين، و همچنين تبليغ و ترويج آن بر عهده عالمان و دانشمندان ديني نهاده شده است؛ وظيفه و مسئوليتي كه پيش از اين بر عهده پيامبران بود. از اين روي سزاوار است كه عالمان را وارثان پيامبران بناميم، و وجود آنان را پركننده خلأ فقدان انبياء و رمز پايان يافتن عصر ايشان بدانيم.    
اما اين تحليل فاقد درك صحيح و جامعي از دوران غيبت است، زيرا اينگونه تلقي از زمان غيبت بر اين مبنا استوار است كه اين دوران را زمان بي‌نيازي، خودكفايي و استقلال بشريت از مردان الهي (پيامبران و امامان علیهم السلام ) بشماريم. و بر اساس آن ختم نبوت را تفسير نماييم، در حالي كه اين دوران به تصريح روايات معصومان علیهم السلام  روزگار محروميت، فقدان و سرگرداني است.    
اين برداشت از عصر غيبت نه تنها داراي پشتوانه قوي مأثور مي‌باشد و با شواهد عيني تاريخي نيز سازگار است، بلكه به مباني متقن امام شناسي شيعه نيز انطباق دارد. استاد شهيد در يكي از آثار خود با توجه به باور مهدويت در اصلاح و بازسازي دين چنين مي‌فرمايد:
"آيا اين خاصيت (تحريف دين) از مختصات بشرهاي قبل از خاتم انبياء(ص) است يا بشرهاي دوره‌هاي بعد هم اين طبيعت را دارند... مسلم طيبعت بشر عوض نشده است. بعد از پيامبر خاتم هم همين طور است.... اگر این طور نبود، اين همه فرق از كجا پيدا شد، معلوم است كه بدعت در دين خاتم هم امكان پذير است. چنانكه ما كه شيعه هستيم و اعتقاد داريم به وجود مقدس حضرت حجت‌بن‌الحسن علیه السلام ، مي‌گوييم ايشان كه مي‌آيند "يأتي بدين جديد" تفسيرش اين است كه آنقدر تغييرات و اضافات در اسلام پيدا شده است كه وقتي او مي‌آيد و حقيقت دين جدش را مي‌گويد، به نظر مردم مي‌رسد كه اين دين غير از ديني است كه داشته‌اند.»  
در روايات متعددي از حضرات معصومين علیهم السلام  وضعيت شيعيان در عصر غيبت به گله‌اي رها و بدون چوپان تشبيه شده است كه در جستجوي مرتع به اين سو و آن سو مي‌روند و آن را نمي‌‌يابند.     
با مراجعه به روايات پيرامون غيبت، كراراً از حيرت، شكوك، فتنه‌ها و ضلالت آن دوران ياد شده است، و اين همه، نتيجه پشت كردن مردم به پيشوا و راهنماي الهي آنان است. با اين وصف چگونه مي‌توان سرّ فقدان سفيران الهي را در رشد و بلوغ فكري بشريت جستجو نمود و سخن از بي نيازي بر زبان راند.    
تاريخ خود بهترين گواه و شاهد بر ناتواني همه جوامع بشري در اين روزگار از راهيابي به طريق سعادت واقعي خود است. كه اگر غير از اين بود، چه حاجت و نيازي به ظهور موعود علیه السلام  مي‌بود؟    
به راستي راه سعادت درگرو فهم و تفسير كدام عالم و اسلام‌شناس مي‌باشد؟ دامنه هزار توي فهم‌ها و قرائت هاي مختلف عالمان از دين و دينداري چنان فراخ وگسترده است كه پيوسته شاهد خصومت‌ها و جدال‌هاي پايان ناپذیر علمي بوده و ‌خواهيم بود، اختلافاتي كه گاه به تفسيق و تكفير نيز انجاميده است. آيا اين همان بلوغ فكري است كه ما را از حضور پيامبران خدا بي‌نياز ساخته است؟!
در اينجاست كه مي‌بايست سخن گذشته خود را كامل و بلكه اصلاح كنم كه انديشه اقبال در ختم نبوت نه تنها با مباني تشيع و حقيقت تاريخ غيبت ناسازگار است بلكه با انديشه مهدويت كه از مباني مسلم و غير قابل انكار اهل سنت نيز مي‌باشد قابل جمع نيست.
اين سخنان به معناي قدر شناسي كوشش‌هاي ‌گرانقدر عالمان و انكار ضرورت مراجعه عوام به ايشان نمي‌باشد. شيعيان در اين روزگار با همه محروميت‌ها و كاستي‌ها كه نتيجه غيبت حجت خداست، راهي جز مراجعه به دين شناساني خدا ترس كه با تمسك به ثقلين پرچم هدايت را برافراشته داشته‌اند ندارند. آري،‌ با دركي اين چنين واقع‌بينانه و استوار از دوران اضطراري غيبت كه از هر گونه بلند پروازي و استغنا از امام زمان علیه السلام  به دور است و متكي به مجموعه روايات مهدويت مي‌باشد، مي‌توان ادعا نمود كه دانشمندان دين وارثان پيامبران مي‌باشند.
سخن پيرامون عصر غيبت و شناخت درست اين روزگار كه از مهم‌ترين و ضروري‌ترين مباحث قابل طرح جامعه امروز ماست، مجالي واسع و توفيقي الهي مي‌طلبد.        
                                                                                                                                                 والسلام    
                                                                                                                              منبع: مجله معارف، شماره دهم

 

فصلنامه معرفتى اعتقادى سمات

semat 8